رمان آقای مغرور ، خانم لجباز قسمت چهارم

 

دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com

رمان آقای مغرور خانم لجباز  قسمت چهارم از خوندنش لذت ببرین :


رمان ,  رمان . رمان آقاي مغرور ، خانم لجباز . دکتر رمان نويس . رمان جدايي . رمان زيبا . رمان قشنگ . دکتر . نويس . دکتر نوال . رمان نويسي . doctor novel . بهترين ., دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی ,

یه ساعتی که گذشت جفتشون کم کم به هوش اومدن
متین:اینجا چه خبره من چرا سرم گیج میره
سورن:منم سر گیجه دارم حالم داره بهم می خوره.چی شده؟
عسل:هیچی این آقاهه اومده اینجا مهمونی فقط بنده خدا نصفه شب اومد که ماهمه خواب بودیم...نگران نباشید خودم خوب ازش پذیرایی کردم.
سورن در حالی که منگ راه می رفت رفت کنار مرده رو زمین نشست.
سورن:کشتیش؟
عسل:نه فقط بیهوشش کردم.............

متین:باچی؟
عسل:باگلدون..حیف گلدون قشنگی بود....
سورن 3 تا سیلی زد دم گوش یارو
سورن:عسل برو آب بیار ببینیم این لعنتی کیه؟باید به هوش بیاد بدو...
رفتم از اشپزخونه یه لیوان آب یخ آوردم بنده خدا سرما نخوره خوبه
عسل:بیا سورن
سورن آب و ریخت تو مشتش و پاشید رو صورت یارو چندتا هم بهش سیلی می زد...
مرده کم کم به هوش اومد
سورن:به به متین،آقا به هوش اومدن...
مرد:ولم کنید
متین:اوا؟چرا؟واسه چی ولت کنیم نصفه شبی اومدی مهمونی زشته پذیرایی نکرده بذاریم بری...کاش ازقبل خبر می دادی جلوی پات گوسفند می کشتیم.
سورن:توکی هستی نصفه شب بااین لباسا واون نقاب تواتاق ما چه غلطی می کردی؟
مرد:هیچی هیچی ولم کنید بذارید برم لعنتی ها
متین:نوچ..نوچ نشد دیگه بی ادب نباش مهمون نا خونده شدی فحشم میدی؟توکی هستی؟
حالا که نقاب رو از صورتش برداشته بود به نظرم قیافه اش برام آشنا می اومد...آها..آها اون روز تو خونه ی مهندس نصیری دیدمش یکی از بادیگارداش بود...
عسل:سورن جان عزیزم یه لحظه بیا
سورن و متین چشم هاشون اندازه تخم مرغ شده بود.
سورن ابرویی بالا انداخت و پاشد.رفتم تو آشپزخونه اونم دنبال من اومد.
سورن:چیه؟چیکارم داری؟
عسل:هیس یواش تر من اون و می شناسم
سورن:جدا کی هست حالا؟
عیل:یکی از بادیگاردای ناصر خان اون روز که اومدم توباغ رو یادته؟همون که مارو برد از پله های پشتی تو اتاق.لابد فرستادنش که ببینه ما کلک ملکی تو کارمون هست یانه
سورن:مطمئنی عسل؟
عسل:اوهوم تو یادت نمیادش؟توهم که اونو دیده بودی
سورن:اون روز این قدر آدم دیده بودم که یادم نیست در ضمن یادت نیست چقدر عصبی بودم؟
عسل:خیلی خب حالا وقت این حرفا نیست
سورن:بیا بریم تو فقط تو ساکت باش و مواظب باش سوتی ندی
یه ایشی گفتم ورفتم تواتاق...


سورن:متین نفهمیدی کیه؟
متین:نه چیزی نمی گه که
سورن:زنگ بزن به پلیس ماکه تواین شهر کسی رو درست حسابی نمی شناسیم لابد دزده دیگه
مرد:نه..نه به پلیس زنگ نزنین
سورن:مرتیکه اومدی تو اتاق ما نمی گی کی فرستادتت...نه می گی کی هستی اینجا چیکار می کنی ...بعد می گی به پلیس زنگ نزنیم.بزن متین بزن
متین:جدی بزنم؟
سورن:خب آره...
متین:خب اگه پلیس بخواد تحقیق کنه که...
مرد:چیه پای خودتونم یه جا گیره مگه نه؟
سورن:تویکی خفه شو...چه می دونم پس زنگ بزن به مانی یا مهندس نصیری اونا قابل اطمینان ترن بزن اونجا
متین:اینوقت شب؟
سورن:می گی چیکار کنیم پس؟
عسل:تا صبح بالا سرش بیدار بمونیم صبح زنگ بزنیم باشه
سورن:باشه اما تا صبح باید همه چی رو بگه
مرد:من حرفی ندارم
سورن یه لگد خوابوند تو پهلوش که مرد افتاد دوباره رو زمین و از درد به خودش مچاله شد
سورن:زر می زنی ییا لهت کنم عوضی؟
مرد:من هیچی نمی گم
سورن:پس حالیت می کنم
اروم آستین هاش رو زد بالا و شروع کرد یه یه ساعتی کتکش زد که مرده دیگه طاغت نیاورد بیچاره زیر مشت ولگدهای سورن له ولورده شده بود...
متینم که رو مبل نشسته بود و با پوزخند به اونا نگاه می کرد.منم دلم نمی اومد نگاش کنم...
مرده:خیلی خب ..بس..ته بست.ه من و مهندس نصیری فرستاد ببینم ریگی توکفشتون نباشه آخه الکی که نیست بخواین تو قاچاق قرص ها باهاش شریک شید
سورن کلافه دستی تو موهاش فروکرد:من و خرو بگو که گفتم به اونا زنگ بزنه پس نگو خود آقایون فرستادنش...
متین:خب حالا چیزی هم گیرت اومد؟
مرد:هیچی...اینجا فقط اسناد شراکت بامهندس بود
سورن:پس لابد می خواستی نقشه های اف بی آی اینجا باشه؟
عسل:مردک خر دنبال پوچ بودی ما چیزی نداریم که بخوایم توهتل قایمشون کنیم اینجا هرچی هست مال شرکته نصیریه...
اونقدرا هم گاگول نیستیم که هرچی سند داریم با خودمون بار کنیم بیاریم اینجا
بعد رفتم سراغ لپ تاپ سورن که می دونستم چیزای مخفی و سری توش دم دست نیست و هرچی توهاردش هست مال شرکته نصیریه...
برش داشتم وگذاشتم جلوی مرده
عسل:بگردش بگردش دِلعنتی واسه چی منو نگاه می کنی ؟
موهاش روگرفتم وگفتم بگرد اونم اروم موس رو برداشت تموم پوشه ها رو گشت
عسل:خب حالا چیزی پیدا کردی؟
مرد:نه..نه
عسل:خب حالا همینا رو برو به رئیست بگو ازمهندس انتظار نمی رفت که اینقدر شکاک باشه امیدوارم توجیح درستی برای این کارش داشته باشه
سورن:خیلی خب دوسه ساعت دیگه صبحه تا صبح پیش آقا بیدار می مونیم وصبحم می ریم دفتر نصیری...
تا صبح به نوبت متین وسورن بیدار موندن منم رو کاناپه نشسته خوابم برد.صبح سریع یه چیزی کوفت کردیم وسرسرکی یه چیزی پوشیدیم ورفتیم دفتر نصیری..
البته به همراه گروگان دوست داشتنی...اوعق(گلاب به روتون شرمنده)


سورن با ژست همیشه جدی خودش به علاوه ی یه اخم غلیظ رو صورتش پیاده شد دست مرد رو گرفت پیادش کرد.
منم جلو نشسته بودم بایه افاده ی خاصی که از خودم سراغ نداشتم پیاده شدم.متینم با یه پوزخند و اخم نسبتا شدیدی پیاده شد.سه تایی (البته 4 تایی با گروگانه منظورمه که البته جزو آدمیزادحساب نمیشه بنده خدا)جلوی در شرکت نصیری کنار هم ایستاده بودیم وسرمونو گرفتیم بالا به تابلو شرکت خیره شده بودیم عین سه تفنگدار شده بودیم جون شما...بااخم رفتیم بالا.
سورن:مهندس نصیری هستن
منشی:بله اما...
سورن رفت به سمت دراتاق مهندس و یه دوتا تقه به در زد ورفت تو...
منشی از پشت سر دوید تو قبل از اینکه سورن حرف بزنه گفت:ببخشید قربان بی هماهنگی اومدن تو
نصیری:اشکالی نداره خانوم بفرمایید شما.چطوری منهدس صادقی عزیز چه بی خبر؟
من جلوی در ایستاده بودم.
متین ومرده هم بیرون رو صندلی نشسته بودم دراتاق مهندس باز بود سورن هم وسط اتاق ایستاده بود
سورن:این بود رسمش مهندس؟واقعا ازتون انتظار نداشتم...اگه چیزی میخواستید به خودم میگفتید بهتون میدادم این دیگه چه وضعش بود؟
مهندس که کلی دستپاچه شده بود ورنگش عین تام وجری شخصیت های کارتونی سرخ وسفید میشد
گفت:از ..از چـــی حرف میزنی مهندس؟من که هیچی از حرفای شما سردر نمیارم؟
سورن:از همونی که فرستاده بودید تو سوییت ما واسه جاسوسی...واسه اینکه بفهمه چیزی داریم یانه...چیزی ازتون مخفی میکنیم یانه؟نصفه شبی نزدیک بود زن من سکته کنه...من ومتین رو بیهوش کرد...واقعا بااین کارتون چی رو میخواستید ثابت کنین؟
مهندس که حالا رنگش به شدت پریده بود گفت:کی ..کی گفته من این کارو کردم؟
سورن:خود یارو آقا دزده یا بهتر بگم آقا جاسوسه
نصیری:لابد برام پاپوش دوختن چشم نداشتن شراکت مارو باهم ببینم ســورن جون
سورن:اما من اینطور فکرنمیکنم متین...متـیـــــن؟آقا روبیار
متین:ای به چشم...راه بیافت
تا متین ومرده اومدن تو بنده خدا باز رنگ مهندس پرید.عین آفتاب پرست تواین چنددقیقه هزارتا رنگ عوض کرده بود..کم کم داشت با گچ دیوار یک رنگ میشد استتار میکرد...
سورن با پوزخند گفت:لابد ایشون رو نمیشناسید اونشب تومهمونی ناصرخان آقا رو زیارت کرده بودیم...بعدشم بنده خدا زیر مشت ولگدهای من دووم نیاورد واعتراف کرد.
متین:به همین سادگی به همین خوش مزگی...واقعا ازشما بعید بود این کارا...اعتماد نداشتین یشنهاد شراکتو قبول نمیکردین اگرم میخواستین مطمئن شین یه راه بهتر نه این راه ضایع که دستتون رو برامون رو کنه
مهندس یکم صداش وصاف کردو سعی کرد اون ابهت سابق رو بگیره که مانی از پشت در وارد شد.
مثل اینکه همه چیز رو شنیده بود.
باصدای مانی همه به عقب برگشتیم وبه اون که جلوی در ایستاده بود چشم دوختیم.
مهندس که انگار فرشته ی نجاتش اومده باشه آب دهنش رو قورت داد و یه لبخند زورکی زد...


مانی:اونا کار من بود انتظار ندارید که تویه محموله ی بزرگ قاچاق باهامون شریک شید بی هیچ تحقیقاتی؟هـــان؟
متین:این چه وضع تحقیقاته مانی؟تحقیق کردنت هم مثل آدم نیست دلمون و خوش کنیم که
مانی:مجبوربودم راه دیگه ای نمی شناختم به هر حال متاسفم
سورن:اوهوم تاسف خوبه ولی کارساز نیست دیگه
مانی:یعنی چی؟
متین:یعنی ما از شراکت با شما منصرف شدیم هم تویه محموله
سورن:وهم تو واردات قرص ها.
درحالی که کیفش رو تودستش جابه جا می کرد گفت:تا آخر این هفته فرصت دارید تمام سرمایه ای رو که من ومهندس پویا و خانومم به شرکتتون دادیم رو بهمون برگردونید
نصیری:مهندس شما که وضع ما رو می دونید اینقدر لجباز نباشید من از شما عذرمی خوام ولی واقعا مانمی تونیم این پول رو به شما برگردونیم درحال حاضر محموله ها تا 3 روز دیگه وارد ایران میشن خواهش می کنم ما به شراکتتون احتیاج داریم
متین:اما ما تصمیم خودمون رو گرفتیم
مانی:طلا که پاکه چه منتش به خاکه.ازچی می ترسین ما که چیزی پیدا نکردیم.
سورن با یه پوزخند بزرگ درست رو به روش می ایسته...قد مانی هم بلنده اما خب سورن یه سر ازاون بلندتره وهیکلی تره...مرسی هیکل
سورن:اگه می ترسیدیم واز چیزی واهمه داشتیم الان به جای اینکه اینجا باشیم باید بلیط می گرفتیم برای فرار ازدستتون،پس حضور ما تو اینجا به این معنیه که ما هیچ ریگی تو کفشمون نیست...مهندس کیانی عزیز...
روش رو برگردوند سمت مهندس.
سورن:واقعا متاسفم اما از شراکت با شما فوق العاده پشیمونیم
مانی:مامی تونیم5%به سودتون اضافه کنیم واسه معذرت خواهی اینطور نیست مهندس نصیری؟
نصیری:بله بله...مهندس لطفا الان که دیگه قراره محموله ها برسه به ایران این بازی ها رو درنیارید شما دارید از موقعیت بد مالی ما سواستفاده می کنید.این کار رونکنید
سورن:باشه اما به یه شرط
مانی:چه شرطی؟
سورن:ما فقط تو این محموله ی هفته ی بعد باهاتون شریکیم وقتی که سودتون رو بدست آوردید باید سهم ما رو بدید وازهم جداشیم
نصیری دستی به چونه اش کشید و متفکرانه گفت:قبوله
ودست هاش رو فرو برد تو جیب شلوارش که باعث شد لبه های کت سفیدش عقب تر بره وابهت خاصی پیدا کنه...
راستش می دونید من احساس می کنم نصیری اصلا خلافکار خوبی نیست...یکم زیادی شوت می زنه اگرهمین مانی بچه پررو رو هم نداشت الان کلاهش پس معرکه بود...نمی دونم سردار واسه چیِ این این همه نقشه های جور وا جور کشیده خب بگیرش زندونیش کن بره دیگه...
-جناب سروان،شاید آدم شوتی باشه ولی همین آدم شوت الان کلی جوون رو داره بدبخت می کنه و هنوز هم دم به تله نداده اون روز هم خدایی شد دستش جلوتون رو شد...زیادی حریف رو دست کم نگیر
-ممنونم از تذکرت وجدان جان حالا دیگه می تونی شرت رو کم کنی
-بی ادب
سورن:خب با اجازه ما دیگه می ریم فقط این بنده خدارو ببرین بیمارستان زیادی ازش پذیرایی کردیم.
پوزخندی زد و بعد از یه خداحافظی خشک وخالی دراومدیم بیرون و نشستیم توماشین.
اخمای سورن باز شد و با متین دستاشون و زدن بهم
متین:ایــــــنه!چه خوب حالشون و گرفتی سورن
سورن:پس چی فکر می کنی به من می گن سورن صادقی.تو چرا اینقدر ساکت بودی عسل؟نکنه زبونت رو موش خورده؟
عسل:نه خدا رو شکر هنوز دومترش سرجاشه...حوصله حرف زدن نداشتم دوست داشتم گوش کنم بیشتر
سورن:همون بهتر حرف نزدی حرف می زدی همه چیز رو خراب می کردی
عسل:زیاد به خودت نناز سورن خان...تازه درگیری هامون با این مهندسای پیزوری شروع شده تازه اوج ماجراست
متین:خیلی خب سورن پاشو بیا اینور بشین من رانندگی می کنم.
سورن:چرا؟
متین:پاشو دیگه بیا اینور 20 سوالی نپرس
سورن بااکراه از ماشین پیاده شد و جاشو بامتین عوض کرد.
بعد10 دقیقه دیدیم این راه مسیر هتل نیست...


عسل:متین کجا می ری؟این که راه هتل نیست
متین:آره مگه قراره راه هتل باشه
عسل:پس کجا می ریم؟
متین:یکم دندون رو جیگر بذار می رسیم خودت می فهمی
می دونه من خیلی کنجکاوم از قصد اذیتم می کنه ها سورنم دست می ازمن نداشت علامت تعجب شده بود...
بعد بیست دقیقه رسیدم به یه خونه ی ویلایی نقلی تویه خیابون شیک که پراز خونه هایه ویلایی بود که انتهای خیابون می خورد به ساحل خونه هم درست آخرین خونه بود واز پنجره های کناریش می شد دریا رو دید.
متین:خب مسافرین عزیز امیدوارم خوش گذشته باشه بهتون لطفا بپرید پایین.
عسل:چقدر اینجا قشنگه...اینجا کجاست؟
سورن:راست می گه ما رو کجا آوردی؟
متین:آوردمتون لب دریا غرقتون کنم سهمتون و بکشم بالا...خوب مگه نمی خواستید خونه مو ببینید؟
سورن:این خونه ی توهه؟
متین:پـــــــــ نــــــــ پــــــ خونه ی مادربزرگست اون سگه هم که اونجا نشسته هاپوکوماره...
خب بدویید تو که خیلی گشنمه صبحونه ی درست وحسابی که نذاشتید بخوریم حداقل یه ناهار خوب بخوریم.بفرمایید تو...
درو باز کردو رفتیم تو...یه خونه ی نقلی کوچولو با دکوراسیون شیک و ساده ی سفید سرمه ای ...یه کاناپه ی سورمه ای رو به روی Tv بود که چندتا کوسن کوچولو با پارچه های طرح دار با طرح های مختلف سفید وسورمه ای روش جاخوش کرده بودن.دیواراسفید،پرده ها سورمه ای...پارکت هم سفید فرش وسط هال سورمه ای...چندتا لوستر سقید وسورمه ای کوتاه وبلند هم از سقف آویزون بودن... به آشپزخونه نگاه کردم کابینت ها سورمه ای یخچال وبقیه وسیله ها سفید
سورن:دید زدنت تموم شد
عسل:چه شیک و نازه اینجا
متین:مبله اجرش کردم
سورن در حالی که رویه کاناپه لم می داد:می دونستم سلیقت هیچ تعریفی نداره
عسل:اما درعوض خوبه مثل بعضی ها شلخته نیستی داداشم
متین باخنده درحالی که ظرف میوه رو میز می ذاشت گفت:منظورت از بعضی ها سورنه دیگه،مگه نه؟
عسل:دقیقا
سورن:پس نیستی خونه ی منو ببینی اون و ببینی حتما فکت می خوره زمین
عسل:نه بابا؟اعتماد به نفس
متین:اون که اعتماد به نفس نیست...یه چیز فراتر از اعتماد به نفسه ولی دور از شوخی سورن راست می گه سلیقش خوبه خونش قشنگه
سورن:بفرما عسل خانوم
عسل:من که تا باچشم خودم نبینم باورم نمی شه
متین:بچه ها ناهار چی می خورین سفارش بدم.
عسل:اوم؟؟؟؟؟پیـــــــتزا
سورن:منم ...همون پیتزا
متین:باشه پس سه تا پیتزا با سس و نوشابه الان زنگ می زنم بیارن.
با اومدن پیتزا ها حسابی شکمی پرکردیم ویه چرت زدیم.
واقعا خوابیدن باصدای دریا خیلی لذت بخشه خوش بحال متین هر روز اینطوری می خوابه ...خوش شانس کصافط...
اخ خدا چقدر خوابیدم وای اینجا چقدر تاریکه من کجام؟نکنه منو دزدیدن...ای بابا اینجا که خونه ی متینه پس چرا اینقدر تاریکه...در اتاق کجاست؟آخ آخ این میزو کی گذاشته اینجا وای هالم که تاریکه...اینا کجان؟نکنه کشتنشون...وای خدایا نکنه بهمون شبیخون زدن؟


- متیــن؟ سـورن؟ کـجایین؟ خدا چرا هیشکی این جا نیست؟ ای بابا، حالا بیا دنبال در خروجی بگرد!
اُه این وسیله ها چرا سر راهن؟ خــــــدا اعصابم خرد میشه ها! آخ...
پام گیر کرد به لبه ی فرش و با مخ افتادم زمین و پیشونیمم خورد به دسته ی مبل. "آیــــی" چیزی که نمی دیدم ولی حدس می زدم پیشونیم خون اومده.
مامـــــان، من چه گناهی کردم که همه ی فرش ها تو این جا با من لجن؟ یواش دسته ی مبل رو گرفتم و بلند شدم. عین کورا راه می رفتم. آها، این فکر کنم دستگیره باشه. خود نامردشه، کثافت دو ساعته دارم دنبالش می گردم. در رو باز کردم. اِ، مثل این که کل منطقه برقش رفته. همه جا تاریکه، من چقدر می ترسم! این چقدر زشته که من دارم می لرزم.
- متــین؟ سـورن کجــایین آخه؟
اوه، یه نفر داره میاد این ور. عین شبح می مونه تو تاریکی. یا خدا، منو نخوره. خودت هوام رو داشته باش. من تا حالا آدمخور ندیدم. وای، با اون هیکلش معلومه چند نفر رو خورده.
- جلو نیا.
دو قدم به سمتم برداشت.
- دِ لعنتی می گم جلو نیا دیگه.
سورن- آروم باش منم.
- اِ تویی؟ من فکر کردم آدمخواره. از دور هیکلت شبیه اونا بود، از جلو هم خود اونا.
سورن-
- کم حرف بزن. برقا چرا رفت؟
- من چه بدونم؟ لابد ادیسون اعتصاب کرده برق رو برده. شما کجا بودین؟ منو تنها گذاشتین تو این خونه ی تاریک کجا رفتین؟ ها؟ ها؟ ها؟
سورن- خواب بودی با متین رفتیم لب دریا. چیه؟ نکنه ترسیدی؟ خانوم شجاع، از شما بعیده ها.
- نخیر، ولی اصلا کار درستی نبود منو تنها گذاشتین تو خونه ی تاریک. تو هم جای من بودی می ترسیدی دیگه.
سورن- من عمرا بترسم. مگه بچه ام؟
- راست می گی، حواسم نبود توی غول تشن از هیچی نمی ترسی.
سورن- درست صحبت کنا، هیچی بهت نمی گم پررو شدی ها! مثل این که یادت رفته جایگاهت رو.
بعد آروم لباش رو آورد دم گوشم و گفت:
- سروان کوچولو.
نفسش خورد به گوشم و با دست صورتش رو پس زدم.
- کم درجت رو به رخ من بکش. حالا یه درجه که چیزی نیست، تو سن پدر بزرگ من رو داری. نه، جان من خودت رو با من مقایسه کن، بچه پررو!
متین- چه خبرتونه؟ برقا رفته؟
- پ نه پ، تولدته با همسایه ها دست به یکی کردیم سورپرایزت کنیم یهو بپریم جلوت بادکنک بترکونیم خوشحال شی.
متین که صداش رگه های خنده داشت گفت:
- بیا بریم تو چندتا شمع برداریم.
- واسه چی؟
متین- هیچی، گفتی تولد گرفتین واسم حیفه شمع فوت نکنم، گفتم بریم شمع بیاریم. تو این تاریکی آدم دست و پای خودشم نمی تونه تشخیص بده.
- من نمیام تو ها، خودت برو.
متین- باشه، پس شما همین جا بایستین تا بیام.
سورن- باشه.
متین رفت تو و بعد از چند دقیقه با یه بسته شمع و یه فندک برگشت. یه دونه تو دستش روشن کرده بود و بقیه هم تو بسته بودن. بسته رو داد به من.
متین- بگیر نفری یکی روشن کنید.
دوتا شمع درآوردم و گذاشتم رو زمین. سورن نشست و با فندک روشنشون کرد. نشستیم دور شمع ها. بعد دو دقیقه دیدم سورن خیره شده بهم.


عسل:چیه خوشگل ندیدی؟
سورن:خوشگل که تا دلت بخواد دیدم دراکولا ندیدم یا بهتره بگم خون آشام اونم از نوع ماده اش رو
عسل:خودتو تو آینه دیدی تا به حالا
سورن:آره دیدم...به قدرت خدا پی بردم که چه زیبا منو نقاشی کرده
عسل:آره فقط فکرکنم دست خدا خورده هرچی آبرنگ بوده ریخته رو صورتت همچین این شکلی شدی
متین فقط می خندید وبا شمع بازی می کرد.سورن دستمالی از جیبش در آورد وکشید روپیشونیم و جلو روم گرفت:واسه این می گم خون آشام...چی کار کردی با خودت؟
عسل:اِ داره خون میاد؟هیچی تواون تاریکی پام گیر کرد به لبه ی فرش با سرخوردم به دسته ی مبل
متین:مبلم که خونی نشد؟
عسل:متین جان من مهم ترم یا مبلتون؟
متین:مبلمون
سورن داشت کرکر می خندید منم هی حرص می خوردم دوتا مشت نثار بازویه متین کردم
سورن:شما خیلی وقته باهم کار می کنین؟
متین:از وقتی که من وارد بخش سرهنگ محمدی شدم...دوره ی سروانیم بود فکرکنم حدود 4سال قبل...اون موقع عسل ستوان بود...یه ستوان تازه وارد که کلی دسته گل به آب می داد
سورن:معلومه این دختر بدون شر نمی تونه زندگی کنه بی دسته گل به آب دادنم نمی تونه کار کنه
عسل:یعنی می خواین بگین شما هیچ وقت تازه کار نبودید نه؟از شکم مادر سرگرد به دنیا اومدین دیگه؟
متین:عسل باهمین زبونش تا همین جا رسیده ها...هیشکی حریف این زبونش نمی شه
سورن چشمکی زد وگفت:هیشکی جز من
عسل:اوه اعتماد به نفست و برم زیاد خودت و تحویل نگیر گنده تر از توهم حریف زبون من نشدن خیالت جمع که منو نمی تونی ببری
سورن:جوجه رو آخر پاییز می شمارن جناب سروان
عسل:عمرا بتونی حریف من بشی سالی که نکوست از بهارش پیداست
سورن در حالی که دستاش رو روی سینه قلاب می کرد گفت:منم واسه همین می گم من تورو میبرم واسه همین نکویی سال دیگه
تا اومدم جوابش و بدم ودهنم و وا کنم برقا اومد و پاشد رفت.
زیرلب گفتم لااقل وایسا جوابتو بگیر
متینم پاشد رفت تو منم شمع ها روخاموش کردم ورفتم توحال.توآینه ی هال خودمو دیدم یه خراشیدگی رو پیشونیم بود که ازش یکم خون می اومد.سورن رفت در یخچال رو باز کرد.
سورن:عسل بیا اینجا.
با اکراه رفتم سمتش.دستاش رو گذاشت زیر بغلمو بلندم کرد من و گذاشت رو اپن...
از حرکتش چشام 4 تا شده بود.
با یه دستمال کاغذی خون پیشونیم و پاک کرد.بعد چسبی رو که دستش بود زد رو پیشونیم
سورن:مراقب خودت باش زیادی داری خودتو زخمی می کنی
بعد یه ضربه کوچیک زد رو بینیم.هه کوه یخ مهربون شده باز
عسل:آخه چیکار کنم تقصیر من که نیست
سورن رفت تو دستشویی که دستاشو بشوره...البته فکرکنم...منم که اون بالا روتازه کشف کرده بودم عین دختر بچه های کوچولو پاهام و تکون می دادم
متین:نکن دختر چقدر پاهاتو تکون می دی
عسل:بی اعصاب شدی ها متین...رفتیم ایران یه دکتر برو
متین:توهم جای من این همه رنج و تحمل می کردی بی اعصاب می شدی می دونی چقدردلم برا خانوادم تنگ شده چندماهه اینجا دیگه خسته شدم
عسل:همه دوست دارن بیان خارج زندگی کنن فکر می کنن بهتره بیشتر حال می ده تو اومدی اینجا دیوونه شدی؟
متین:من آدمش نیستم عسل...من هیچوقت عشق خارج نبودم و نیستم خیلی از کشورها رو رفتم شاید خیلی هم نه ولی خب 4تا شایدم5تا کشورو گشتم ولی هیچ جا برام ایران نشد...هیچ جا وطن خود آدم نمی شه دلم برای مامان بابام تنگ شده
سورن درحالی که با حوله دستاش و خشک می کرد اومد پشت من ایستاد و آرنجاش رو به اپن تکیه داد
سورن:آخی بچم دلتنگه
متین:شماها دلتون تنگ نشده
عسل:من که خیلی دلم برای خانواده ام تنگ شده حتی وقت نمی شه باهاشون تلفنی صحبت کنم
متین:بفرما تازه شماها بعداز من اومدین دلتنگین من که جای خود دارم
سورن:ایشالا موفق برمی گردیم ایران خستگی و دلتنگیمون برطرف می شه
عسل:خداکنه
متین:فعلا که همه چی خوب پیش میره
عسل:امیدوارم تا آخرش هم خوب پیش بره


متین:فردا چیکار می کنیم سورن؟
سورن:فردا می ریم شرکت از نزدیک هم قرص ها رو می بینیم هم نوع قرص های روانگردانش رو تشخیص می دیم...بعدشم باید بریم ماشین هایی رو که قرص ها رو وارد می کنن ببینیم
عسل:مگه قرص هارو با ماشین می رن؟
سورن:فقط قسمت اولش رو که تا به دریابرسیم...از کارخونه تا لب دریا بعد سوار لنچ می کنیم و می بریم
عسل:ماهم باهاشون می ریم ایران؟
سورن:آره هم ما هم دار و دسته ی نصیری چندتامون همراه محموله می ریم چندتامونم با هواپیما کاملا رسمی ومحترمانه که کسی شک نکنه
عسل:ماجزو کدوم دسته ایم؟هواپیمایی ها یا لنچی ها؟
سورن:هنوز معلوم نیست به احتمال زیاد من و تو با محموله میریم متیم با نصیری از راه هوا میاد...حالا فردا می ریم در مورد ایناهم اگه وقت شد حرف می زنیم محموله تا سه روز دیگه راهی می شه پس ما فقط فردا وپس فردا اینجاییم
متین:شرمنده بچه ها غذا نتونستم درست کنم فعلا بیاین این املت وبزنیم تو رگ بعدم بریم لالا که کلی کار داریم فردا
سورن:چه جوری بخوابیم؟
متین:اول می ری سرجات اروم چشماتو می بندی سعی می کنی خوابت ببره اگرم خوابت نبرد گوسفندا رو می شمری حتما خوابت می بره
سورن:هه...هه خندیدم...منظورم اینه که کجا تو که یه اتاق بیشتر نداری اینجا چطورمی خوایم بخوابیم؟
متین:سه تایی رو تخت می خوابیم خب دوستانه وصمیمی
عسل:دیگه چی بچه پورولابد هر ده دقیقه هم هر کدوممون پرت شیم از تخت پایین،نه؟
متین:نه عزیزم تورو می ذاریم وسط که نیافتی یوقت اوف بشی...من وسورن می افتیم تو حرص نخور
جفتشون زدن زیر خنده با صدای بلند که غذا پرید تو گلوی سورن بیشرف...
عسل:زهرمار بی ادب ها...واقعا که دل سردار خوشه من و با کی ها فرستاده...نگاه کن توروخدا یه بره رو سپردن دست دوتا گرگ خبیث
متین دندوناش و بهم نشون می داد:بپا نخوریمت بره کوچولو...مثه این کهخیلی خوشمزه هم هستی ها
این دفعه اخم کردم واقعا پورویی تمام بود بااین طرز حرف زدنشون زشته واقعا...سورن بیشتر می خندید اما متین بلبل زبونی می کرد...نه خداییش می گن خارج اومدن جنبه می خواد می گید نه این متین وقتی تو ایران بود به خواهرای محجبه اداره که چادر و مقنعه می پوشیدن هم نگاه نمی کرد واز حجب وحیا سرش رو می انداخت پایین و واسه گفتن 4 تا جمله اداری کلی سرخ وسفید می شد...
حالا پورو پورو نیلوفر وسارا رو بغل می کنه...بامن اینجوری حرف می زنه خدا می دونه مانبودیم اینجا چه کارا که نمی کرده...نمی دونم چقدر تو فکر بودم که سورن دستش و جلو صورتم تکون داد
سورن:کجایی عسل؟نترس بابا متین شوخی کرد اینقدر هم دیوونه نیست که گوشت تلخی مثه تو رو بخوره
با اخم غلیظ توچشماش زل زدم نمی دونم تو چشمام چی خوند که نیشش بسته شد.با جدیت رو به متین گفتم:
عسل:نگفتی؟
متین:چی رو؟این که چطور می خورمت رو؟
عسل:رو تو کم کن سرگرد پویا بسته هر چی به روت خندیدم...شوخی هم حدی داره دیگه
متین:ببخشید خواهری فکرنمی کردم ناراحت شی ...ببشخید عسلی جونم؟باشه؟
عسل:نگفتی کجا باید بخوابم؟
متین بلند شد واومد جلوم ایستاد یه سر وگردن ازم بلندتر بود...بادستاش بازوهام و گرفت و سرش رو مثل بچه ها کج کرد


متین- تا باهام آشتی نکنی نمی گم کجا باید بخوابی.
سعی کردم خودم رو از حصار دستاش آزاد کنم که این بار محکم تر بازوهام رو گرفت و سرش رو آورد دم گوشم و زمزمه کرد:
- اول منو ببخش، دوم شامت رو بخور، سومم برو تو اتاق خواب رو تخت بخواب.
سورن- به جان سورن تو این یه ماه اصلا یادم رفته چطور رو تخت می خوابن، از بس خانوم جای ما رو اشغال کرده. خوش شانسی هم حدی داره ها!
- خب برو رو تخت بخواب که آرزو به دل نمونی یه وقت.
متین- زشته سورن جون، من و تو پسریم می تونیم تو هال بخوابیم، ولی عسل دختره خوبیت نداره.
- نمی خواد، من امشب رو کاناپه می خوابم.
متین- عسل ...
- همین که گفتم. متین دیگه حرف نزن، غذام یخ کرد، اَه.
متین- بشین داغش کنم.
- بدو فقط.
بعد شام همه تو هال نشسته بودیم. سورن و متین مشغول ورق بازی بودن و در حین بازی تخمه می خوردن.
منم یه فیلم توپ پیدا کرده بودم و یه پیش دستی تخمه هم گذاشته بودم جلوم و هی می خوردم و فیلم نگاه می کردم.
ژانر فیلمش پلیسی کمدی بود، منم که عاشق این جور فیلم ها. هیچ وقت نمی تونستم از این فیلم ها بگذرم. اگه می تونستم هر فیلمش رو هم چندبار نگاه می کردم. زبان اصلی بود با زیر نویس فارسی.
- می گم جای سردار کاشانی خالی که ببینه سرگرداش نشستن در کمال وقاحت ورق بازی می کنن. واقعا که، جمع کنین بساط لهو و لعبتون رو!
متین- سردار کاشانی نیست تو داری جاش گیر می دی؟ بی خیال بابا، قمار که نمی کنیم.
- هرچی باشه گناهه.
سورن- آها اون فیلمی که شما داری نگاه می کنی گناه نداره، نه؟
- فیلم فیلمه دیگه، چه گناهی داره؟ تازه فیلمش هم پلیسیه دیگه.
سورن- آها، اون تیکه هاشم که اصلا نمی بینی، نه؟
سرخ و سفید شدم. بچه پررو اون که داشت بازیش رو می کرد، مگه فیلم رو هم نگاه می کرد؟ فیلم بدی نبود ها، ولی وسط وسطاش چندتا صحنه ی بد داشت که فراتر بود. سعی می کردم کانال رو موقتا عوض کنم یا طوری بشینم که مانع دیدشون بشم و نتونن تی وی رو ببینن. بچه پررو همه جاش هم چشم داره.
سورن- چی شد؟ خانوم خجالت کشیدن؟ هه، چه حرف خنده داری زدم! تو و خجالت؟ محالاته.
- جنابعالی بازی می کنی یا حواست به فیلم منه؟
سورن- هر دوتاش، هم بازی می کنم هم حواسم به توئه.
- از بس فضولی!
سورن- فکر نمی کنم لازم باشه برای این کار از تو اجازه بگیرم.
- برای فضولی منظورته دیگه؟
سورن- برای ...
- هیــــس بازیت رو بکن بذار فیلمم رو نگاه کنم.
سورن- ما که داشتیم بازیمون رو می کردیم، شما بخش امر به معروف و نهی از منکرتون فعال شد و خواستین بزنین تو برجک ما، ولی خوشبختانه تیر به خودت برگشت.
- اصلا هم این طور نیست.
متین آروم به سورن گفت:
- کم سر به سر این بذار. تا فردا هم بخوای باهاش کل بندازی، کم نمیاره. بازیت رو بکن.
- معلومه کم نمیارم آقا متین.
متین- دختر تو گوشت این قدر قویه یعنی؟ من خیلی آروم گفتم ها!
- پس چی فکر کردی؟ یه پلیس خوب باید همه چیزش قوی باشه تا بتونه از پس هر چیزی بربیاد دیگه.
نمی دونم چقدر از کل کل من و سورن گذشته بود، اما می دونم دیگه کاری به کار هم نداشتیم. بعضی اوقات برای هم کری می خوندن و یکدیگر رو بازنده می دونستن. بعضی اوقات هم صدای خنده هاشون می رفت رو هوا. من عجیب رفته بودم تو بحر فیلم. اوه اوه، فیلم حساس شد. خدا کنه اینا حواسشون به بازی باشه، وگرنه دوباره سورن برام دست می گیره. کم کم به شدت حساسیت افزوده می شد که دستی جلوی صورتم حایل شد و مانع از دیدن صفحه ی تلویزون شد.


آروم سرش رو آورد دم گوشم. خودم رو کنار کشیدم.
سورن- زشته این چیزا خانوم، نگاه نکن. حداقل جلوی دوتا پسر مجرد خوب نیستا!
یه کم خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین، طوری که چسبیده بود به گردنم. با صدای آروم و پر از خجالت که تا حالا جلوی سورن سابقه نداشت گفتم:
- خب همش که این طوری نبود، چندتا سکانسش این طوری بود دیگه.
قطعا اگر سورن از اول با لحن آروم بهم نگفته بود باهاش کل می انداختم و می گفتم "خب تو جلو چشمات رو بگیر. به من چه که دوتا پسر مجرد تو خونه س ومن نباید فیلمی که دوستش دارم رو ببینم؟" اما در مقابل اون لحن گرم و آروم چاره ای جز سرخ و سفید شدن و خجالت نداشتم. کنارم نشسته بود، اون قدر نزدیک که بدنمون با هم تماس داشت و گرمی تنش رو حس می کردم. زانوهام رو که عصبی تکون می دادم می خورد به زانوهاش و یه طوری می شدم.
دستش رو گذاشت زیر چونم و صورتم رو آورد بالا. تو چشمام نگاه کرد. بی اختیار زل زدم تو اون چشمای عسلی تیره که حالا کاراملی و شیرین شده بود و با شیطنت خاصی نگاهم می کرد.. ازش ترسیدم. نکنه فیلم روش تاثیرگذاشته باشه و... نه نه، سورن هرچی هم که باشه اهل این کارا نیست. خودش می گفت دستش امانتم. این متین کجا رفت؟ هان؟ هر وقت باید سر و کله اش پیدا بشه نیست. هر وقت هم که باید نباشه عین خروس بی محل جلو رومون سبز میشه.
سورن با صدایی که توش رگه های شیطنت موج می زد گفت:
- نمی خوای بخوابی؟
- چرا چرا، بذار فیلمم تموم شه.
روم رو کردم سمت تلویزیون که دیدم تیتراژه.
- اِ، این کی تموم شد؟ نفهمیدم آخرش چی شد. همش تقصیر توئه.
چونم رو از دست سورن کشیدم بیرون و با کف دستم سینش رو هل دادم عقب، آخه زیادی اومده بود جلو. با حالت قهر کوسن رو بغل کردم و اخمام رفت تو هم و لبام آویزون شد.
- نذاشتی ببینم چی شد آخرش. اَه، خروس بی محل!
سورن- آخرش همون صحنه خوشگله اتفاق افتاد و تموم شد. حالا نمی خوای بخوابی؟
- تو چه گیری به خوابیدن من دادی آخه؟
سورن با قیافه ی مظلومی گفت:
- آخه دیروقته. نمی خوابی؟
سری تکون دادم و با کلافگی گفتم:
- چرا. برام پتو و بالش میاری؟
سورن- من یه چیزی گفتم، تو جدی نگیر. برو تو اتاق بگیر بخواب.
- نه کاناپش خیلی نرمه، همین جا می خوابم. می خوام تلویزیون نگاه کنم، خوابم نمی بره.
سورن با اخم ساختگی و لبخند شیطونی گفت:
- باشه، فقط چیزای بد ممنوعه ها، گفته باشم. وگرنه گوشت رو می کشم دختر بدی بشی!
بعدهم بی هیچ حرفی رفت تو اتاق و یه پتو و بالش برام آورد. بالش رو گذاشتم زیر سرم و اونم پتو رو روم کشید.
با نوک انگشتش زد رو بینیم و گفت:
- شیطونی نکنی ها خوشگله، وگرنه با بنده طرفی.
- یعنی چی؟
سورن لبخند خبیثی زد و گفت:
- حالا! شب بخیر وروجک.
- وروجک خودتی. شب بخیر.
منم یه کم کانال گردی کردم که آخر سر نمی دونم کی خوابم برد.
صبح با صدای غر غر های متین از خواب پریدم. پتو رو کشیدم بالاتر و سرم رو کردم زیر پتو که آفتاب چشمم رو نزنه. متین هم یه سره داشت حرف می زد.
متین- خب دختر خوب می خوای بخوابی چرا این تلویزیون رو خاموش نمی کنی؟ خونه ی خودت نیست دلت بسوزه که. پاشو عسل، چقدر می خوابی؟ پاشو کار و زندگی داریم، باید بریم شرکت نصیری. می دونم بیداری، پاشو.
- اه متین بذار بخوابم. شب تا کی خوابم نبرد.
متین- بله از صدای تلویزیون معلوم بود که خوابت نبرد و نذاشتی حداقل ما بخوابیم. پاشو دختر، پاشو یه دوش بگیر بریم شرکت. باید زود بریم یه وقت چیزی رو تغییر ندن که سرمون کلاه بره.
- یه نیم ساعت دیگه بذار بخوابم، به جون تو اصلا حال بیدار شدن نیست متین.
متین- پارچ آب یخ میارم ها، تو بگو نیم ثانیه. گفتم پاشو، یعنی پاشو.
سورن از اتاق خواب با موهای خیس اومد بیرون. از لای پتو داشتم نگاهش می کردم. موهای قهوه ای تیره و خیسش رو پیشونیش ریخته بود و عین بچه ها شده بود. آخی نازی، چه خوشگل شده!


سورن:چه خبرته متین؟سر صبحی صداتون خونه رو برداشته
متین:ازاین خانوم برس تا نصفه شب نشسته تلویزیون نگاه کرده اونم با صدای بلند یادش هم رفته خاموش کنه تا صبح تلویزیون روشن بوده...الان هم که با کتک باید بیدارش کنم...پا نمیشه
بلند شدم وسیخ نشستم با موهای ژولیده...توآیینه که هنوز خودم رو ندیده بودم اما مطمئن بودم قیافه ام وحشتناک شده که متین نیم متر پرید عقب ودستش رو گذاشت رو سینش و با ادای دخترونه گفت:ایــــــــــش دختر خدا مرگت بده ترسیدم با این قیافه ات...بچه ام نیافتاده باشه خوبه...
با خنده وعصبانیت بالش رو پرت کردم سمتش که رو هوا گرفتش
عسل:زهرمار...خیلی هم دلت بخواد
متین:پاشو یه نگاه تو آیینه به خودت بیاندازقیافه و سر و وضعت رو ببین بعد بگو دلت بخواد بپر برو حاضر شو بیا صبحونه
با اخم در حالی که زیر لب به متین و آبا واجدادش درود می فرستادم رفتم تو اتاق وبا یه حرکت میگ میگ ای چپیدم تو حموم...
اوه...بوی عطر وادکلن وافتر شیووانواع شامپو قاطی شده تو حموم چه کردی سورن...
منم نا مردی نکردم شامپوهای خوشجلم رو که همیشه تو کیفمه با خودم آورده بودم...اول چنددست موهام رو با شامپوهای خوشبوم شستم بعدهم شامپوبدن و...
فکرکردی آقا سورن جلوت کم میارم؟؟؟عمرا!!!به من میگن عسل آرمان پرنسس زیبایی ...
اوه اعتماد به نفسم تو حلقم...نیم ساعتی میشد که تو حموم بودم البته از لج متین سعی کردم طولش بدم وقتی حرص میخوره عجیب بامزه میشه
از گوشاش انگار دود میاد بیرون عین شخصیت های کارتونی آها آها مثل تام وقتی نمیتونه جری رو بگیره و بخوره قرمز میشه و دستاش رو مشت میکنه و از گوشاش دود میزنه بیرون متینم وقتی حرص میخوره دقیقا شکل تام میشه...
متین اگه بفهمه تو دلم بهش گفتم تام سرم رو از تنم جدا میکنه...صدای متین از بیرون میاومد...
متین:بدو دیگه عسل نیم ساعته رفتی تو حموم خوبه هر روز حمومی ها بیا بیرون دیگه دیرمون شد
عسل:آه چقدر تو امروز نق می زنی برو بیرون در اتاقم ببند بیام بیرون
متین:باشه فقط بجنب دختر
عسل:نترس نیلو جونت در نمی ره که
متین:جای حرف زدن یکم سریع باش
بعدم رفت بیرون و در و بست منم یه حوله ی کوتاه پیچیدم دور خودم حوصله نداشتم حوله تن پوشم رو ازهتل با خودم بار کنم بیارم اینجا البته اگه حوصله هم داشتم این آقا متین اینقدر ماروشگفت زده کرد که وقت به حوله آوردن نرسید.همینم خدایی داشتم.
آخه می دونید تواین ماموریت بهم ثابت شده باید همیشه یه سری لباس اضافه همراهم باشه...
به حوله ی صورتی کم رنگی که عین لباس دکلته تنم کرده بودم نگاه کردم...آدم اینطوری هم می تونه برم مهمونی؟جالب می شه ها،نه؟
بعد از یکم دید زدن خودم تو آیینه ی اتاق متین رفتم سراغ ساکم و یه بلیز دامن رسمی کرم برداشتم و با کلاه گیس موهایِ فرم رو...انداختمشون روی تخت...موهام رو سشوار کشیدم وبا دقت بستمشون که از کلاه گیسم نزنه بیرون...
که یه دفعه گوشی سورن که رو تخت افتاده بود زنگ خورد اونم بی اجازه ودر زدن پرید تو اتاق...
وای خدای من فاجعه بیشتر از این نمی شه...


مات بهم دیگه نگاه می کردیم نگاش از رو چشمام به سرشونه های لختم سر خورد...بعد انگار که تازه متوجه اوضاع شده باشه رفت سمت موبایلش و از اتاق سریع رفت بیرون...
تنگی نفس گرفته بودم نشستم رو صندلی تا یکم نفسم جابیاد...به آینه نگاه کردم که ببینم چه شکلی بودم که سورن اونجوری خیره مونده بود...
حوله ام که هنوز به حالت یه لباس دکلته کوتاه بدنم رو در خودش گرفته بود کمی شل شده بود خداروشکر جلوی سورن نیافتاده بود که آبرو وحیثیتم تماما بره...
دم سردار گرم که گفت یه صیغه محرمیت بخونیم مگره گناه کرده بودم الان حسابی ها...
-اه دختر چرا اینقدر حرف می زنی پاشو لباستو بپوش که سر وکله ی متین پیدا نشده اونم یه فیضی ببره...
-خیلی خب بابا پاشدم دیگه
کت ودامنم رو پوشیدم وکلاه گیسم رو گذاشتم و با عطرم طبق معمول دوش گرفتم...جای مامان خالی که باز داد بزنه عسل باز بااون عطر تو دوش گرفتی؟چرا به فکر سرمن نیستی...آخه مامانم به بوی ادکلن حساسیت داشت و سریع سردرد می گرفت...
گفتم مامان یادم افتاد چند روزه باهاش صحبت نکردم...چقدر دلم برای خانواده ام تنگ شده بود... حیف سردار گفته زیاد باهاشون ارتباط نداشته باشیم گفته اینطوری برای همه مون بهتره...
چه می دونم والا...اومدیم شب یه زنگی بهشون می زنم...
-عسل به سورن نگاه نکن باشه؟انگار هیچ اتفاقی نیافتاده خب؟
-باشه دیگه فکرنمی کنم حالا اجازه می دی جناب وجدان برم بیرون؟
-آره فقط یکم سرت و بگیر بالا وخیلی ریلکس برو بیرون...
منم به حرف وجدان جونم گوش کردم انگار نه انگار که سورن منو اونطوری دیده رفتم بیرون که باز غر غر های متین شروع شد...این پسره فکش در نرفت از بس که غر زد؟
متین:چه عجب سرکار خانوم اومدن بیرون...بیا صبحونت رو بخور ماهم بریم لباس مون رو عوض کنیم...زود بخوری ها ما اومدیم باید تموم کرده باشی...
همونطور که فکرش رو کرده بودم متین از عصبانیت شبیه تام شده بود چقدر با مزه شده بود...هه..هه...
متین رفت تواتاق .من هنوز دم در اتاق ایستاده بودم وبعد رفتن متین یکم دهن کجی کردم و اداش رو در آوردم...
-تموم کرده باشی...ای ای ای
سورن از کنارم رد شد وچشم دوخت تو چشمام سری از روی تاسف برام تکون داد و رفت تو...
همینم مونده این بهم بفهمونه مسخره کردن دیگران زشته...بابابزرگ...
منم رفتم یه دل سیر صبحونه خوردم البته هول هولکی که این ننه غر غرو منظورم متینه باز نیاد و سرم داد بزنه سریع سفره رو جمع کردم که اونا هم اومدن بیرون.
سورن کت وشلوار اسپرت کتان کرم پوشیده بود...نگاه هر کاری می کنه باید بامن سِت کنه انگار...بایه تیشرت جذب ساده ی قهوه ای عینک قهوه ایش رو هم زده بود به چشماش...
متین هم یه کت وشوار مشکی اسپرت با پیرهن سبز رنگ چشماش...بیشرف ها خوب خوشتیپ بودنا...
متین:حاضری دیگه عسل؟
عسل:فقط وایسا کیف وعینکم رو بردارم...
کیف دستی قهوه ایم رو برداشتم با کفش پاشنه 3 سانتی سِِتش رو پوشیدم...
چون صبحونه خورده بودم رژلبم یکم پاک شده بود سریع از کیفم رژلب براق گلبهی ام رو برداشتم وبادقت اما تند کشیدم رو لبای نازکم...دستمو کردم تو موهای کلاه گیس و یکم تکون دادم عینکم رو از رو میز توالت برداشتم واومدم بیرون...
عسل:من حاضرم بریم...
با ماشین متین به سمت شرکت نصیری حرکت کردیم...
توکل راه متین وسورن درمورد پرونده ودستورات سردار صحبت می کردن و من بی حوصله به حرف هاشون گوش می کردم...آخه هر حرفی رو ده بار تکرار می کردن ویه جوری باهام حرف می زدن که انگار من گاگول تشریف دارم...دورازجونم...
بالاخره رسیدیم من زودتر از همه خودم رو پرت کردم از ماشین بیرون...


سورن:چه خبرته؟چقدر هولی؟نترس ناهار نمی دن که اینقدر عجله داری...
عسل:راستش دلم برای مانی جونم تنگ شده دیگه طاغت دوریش رو ندارم
یه لبخند از خباثت زدم و راه افتادم عصبانیت رو تو تک تک سلول های بدنش می دیدم وای چه حالی می ده حال گرفتن...
خدا این حال گرفتن رو از ما نگیره که اگه بگیره کار وکاسبی مون کساد می شه...داشتم برای خودم راه می رفتم که سر پله ی سوم دستم رو محکم از پشت گرفت وبا عصبانیت نگاهم کرد...
منم بیخیال گفتم:چته؟ولم کن دستم درد گرفت
سورن:که دلت واسه مانی جونت تنگ شده دیگه؟یه دلتنگی بهت نشون بدم که خودت حظ کنی(شرمنده حظ رو اینطوری می نویسن آیا؟)از کنار من جنب بخوری خودت می دونی...یه امروز مثه آدم رفتارکن
عسل:دستم رو ول کن...من باهر کسی مثه خودش رفتار می کنم.زدی ضربتی،ضربتی نوش کن...
سورن:دارم برات...
عسل:داشته باش نیست که من کم میارم
متین:تام وجری بست کنید...زشته جلو مهندس اینا
هه تام که تویی متین جون...طفلکی خودشم نمی دونه اسمش رو گذاشتم تام...
به سورن نگاه کردم...یاخدا بااین هیکل...اوم؟بزار فکرکنم چی بهش می خوره...آها غولتشن...نه بابا توام ها تکراریه این...خب نشد؟
عین غول چراغ جادو می مونه...هه فکرکن سورن بااین هیکلش جلوی من زانو بزنه...بگه امر بفرمایید سرورم هر آرزویی داشته باشید برآوردم می کنم...منم بهش بگم یه خونه شکلاتی می خوام باکلی شیرینی وشکلات که هیچ وقت تموم نشه...
آخه می دونید بچه که بودم یه کتاب داستان داشتم خانه شکلاتی کلی به هانسل و گرتل حسودیم می شد....
بعدشم یه لامبورگینی 2013بخوام که حال پسرخاله ام رو بگیرم که با ماشین خارجیش میاد هی پز می ده...
نگاه نگاه انگار نه انگار 26سالمه ویه سروان با شخصیتم آرزوهام و نگاه یا از رو حسودیه یا رو کم کنی...
چیکار کنم کودک درونم حسابی فعاله...وقتی پلیس شدم بخاطر این بود که می شد کلی انرژی مصرف کرد. از دیوار راست بالا رفت...از کارای اداری که پشت یه میز می شینی وچهار تا نامه تایپ می کنی متنفرم ...اگه منو می فرستادن بخش اداری دایره پلیس خودم رو دار می زدم...
سورن:پاک دیوانه شد از دست رفت چته چرا تو فکری؟
متین:بریم زود کارامون رو انجام بدیم بعدش ببریمش دکترتا دیوانه تر نشده
عسل:زهرمار داشتم فکر می کردم شماها هم
بعد تند تر پله ها رو رفتم بالا یه کارتون می داد قبلا یه پسره بود می تونست دنیارو ثابت نگه داره منم می رم توفکر انگار اونطوری می شه به خدا...
دیدی چی شد؟این همه فکرکردم آخرشم یه اسم واسه این کینگ کنگ پیدا نکردم...
عسل:آخ جونمی...هورا
متین:بفرما اینم نشانه هاش دختر چرا هورا می کشی مگه تا حالا شرکت نصیری رو ندیدی
سورن:نه تازه کشفش کرده خوشحاله
عسل:ایــــــــش به شما چه اصلا...
کینگ کنگ بهتر از این نمی شه خیلی بهش میاد..اصلا انگار از اولش این اسم رو واسه این ساختن برازنده خود جناب سرگردِ
با صدای مانی برای هزارمین بار از افکارم پرت شدم بیرون
مانی:سلام پرنسس همیشه جذاب ما خوبین عسل خانوم؟
عسل:ممنون آقا مانی شماخوبین؟چه خبرا؟
مانی:مگه می شه شما رو ببینیم و خوب نباشیم؟سلامتی خبر که زیاده بفرمایید داخل
عسل:ممنونم...مهندس
وارد دفتر نصیری شدیم و از کنار مانی که برای استقبال از ما جلو اومده بود گذشتیم
سارا:اوه عسل خوش اومدی
دستاش رو باز کرد منم خانومانه بغلش کردم و رو هوا بوسش کردم که رژم پاک نشه...
بامهندس نصیری هم دست دادم متین وسورن هم پشت سرمن با سارا ومهندس دست دادن و بعد ااز احوال پرسی های معمول و تعارفات الکی نشستیم ورفتیم سر اصل مطلب


سورن:مهندس امروز زیاد مزاحمتون نمی شیم باید داروها رو ببینیم و کارهای بارکردن رو انجام بدیم
نصیری:باشه موردی نیست شما ومهندس کیانی باهم به کار ها رسیدگی کنین ما که دیگه باز نشست شدیم...
متین:این حرف ها چیه مهندس...ماشالا بزنم به تخته تازه 40 سالتون هم نشده
آره جون خودت اینی که من می بینم به فسیل هم می گه کوچولو چندسالته؟البته تا اون حدم نبود ها ولی 55 روشاخش داشت...
سورن:ناصرخان نیستن؟
نصیری:ناصردیشب رفت ایران
عسل:ایران؟؟؟
نصیری:آره رفت که مقدمات کارها رو انجام بده آخه یه سری کارهم توایران داریم
سورن:درمورد روانگردان ها؟
نصیری قیافه اش جمع تر شد وبااخم یه آره ای زیر لب گفت...اصلا از شراکتمون درمورد روانگردان ها راضی نبود کی حاضره سود به این زیادی و کثیفی رو با کس دیگه ای شریک بشه؟
سورن:قرص ها رو چیکار می کنین؟منظورم داروهای لاغریه ؟
نصیری:توایران یه شرکت هست که سالها باهامون همکاری می کنه داروهای لاغریه رو به اونا می فروشیم...به محض رسیدن لنچ ها به ایران...بار کامیون هاشون می کنن...
متین:همه رو؟یعنی همه ی قرص هارو؟هم روانگردان هارو هم لاغری هارو؟
نصیری:آره اونا ازاین موضوع خبردارن...رسیدین تهران قرص هارو تفکیک می کنید و بااحتیاط می برین ویلای لواسونمون اونجا بقیه کارها رو ناصر انجام می ده...بعدش هم ما به این قرص ها نمی گیم روانگردان می گیم شادی آور...این قرص ها به جوونا یه انرژی دیگه می ده یه شادی خوب و لذت خوش...بار آخری باشه که این اسم رو از زبون شماها می شنوم...
متین:ببخشید مهندس فکرنمی کردم یه اسم اینقدر ناراحتتون کنه
آره جون عمه ی محترمتون جناب نصیری شادی یه ثانیه ای قرص هات بخوره توسرت این همه جوون رو می فرستی اون دنیا آخرش هم می گی شادی آوره؟ارواح خیکت...
-اِمودب باش سروان...
-زهرمار نگو سروان الان می شنون همه چی لو می ره...
-واقعا تو مریضی کی می شنوه؟تا حالا دیدی کسی صدای وجدان کسی رو بشنوه؟
-حالا ساکت شو فعلا حوصله تورو ندارم...
-کی حوصله داشتی که باردومت باشه
باصدای سورن که داشت خداحافظی می کرد واز صندلی بلندشده بود به خودم اومدم...سریع از صندلی پاشدم
سورن:فعلا مهندس ما می ریم به کارها برسیم...
نصیری:باشه فقط مهمونی امشب روفراموش نکنید
سورن:خیالتون راحت ...فراموش نمی شه
مهمونی؟اینقدر این وجدانه حرف زد نفهمیدم مهمونی قضیه اش چیه؟یادم باشه رفتیم بیرون از متین بپرسم...
ازاتاق که اومدیم بیرون رفتم کنار متین تا ازش بپرسم.اگه از سورن بپرسم حسابی ضایع ام می کنه که مگه تو تو اون اتاق نبودی وباز داشتی به چی فکرمی کردی که نشنیدی واین حرفا...
آروم کنار گوش متین گفتم:متین قضیه این مهمونی چیه؟
متین:ای شیطون باز حواست نبود،نه؟
عسل:نه نبود حالا می گی این مهمونی چیه یانه؟
متین:خیلی خب..نزن می گم...بخاطر برگشت ما به ایران وکلا بردن محموله دارن همونی می گیرن یه دورهمی نسبتا شلوغ
عسل:آها...یعنی اینقدر مهم شدیم بخاطرما مهمونی بگیرن
متین دستش رو انداخت دور شونم و با لبخند گفت:چه می دونم لابد شدیم دیگه
عسل:یعنی جدی جدی فردا داریم می ریم؟
متین:آره دیگه...چیه نکنه دلت تنگ می شه واسه اینجا؟نمی خوای بیای؟
عسل:نه..نه همینطوری پرسیدم...دلم برای ایران تنگ شده
متین:پس من چی بگم؟هان؟تازه اگه بریم بازم کلی باید با اینا باشیم واین قضیه تموم نمی شه...
سورن:تازه اولشه کلی کار داریم اونجا...بد بختی هامون تازه شروع می شه
مانی برگشت عقب:چی می گین شماها؟


متین:هیچی عسل جون داشت در مورد مهمونی امشب حرف می زد خانوم ها رو که می شناسی مانی جون تا اسم مهمونی میاد ذهنشون مشغول می شه که چی بپوشن
مانی:ماشالا عسل خانوم هرچی بپوشن بهشون میاد...دیگه نباید نگرانی داشته باشن
لبخند مصنوعی زدم زیر لب با حرص بعد از زدن یه سقلمه ی جانانه به متین گفتم:
-من فکرلباسم دیگه بچه پورو؟
متین:پ نه پ انتظار داشتی می گفتم داشتیم در مورد عملیاتمون حرف می زدیم که چه جوری حالتون رو بگیریم ؟
عسل:هیــــــس یواشتر می شنون
سورن با اخم غلیظی بهمون نگاه کرد وبا حرص گفت:کم حرف بزنین کلی کار داریم...تندتر
عسل:کینگ کنگ...
سورن دوباره بااخم برگشت سمتم ویه ابروش رو داد بالا:چیزی گفتی؟
عسل:نـــ..نـــ گفتم باشه باشه
سری تکون داد ودوباره جلورفت...باز عصای معروف رو قورت داده عنق
رسیدیم به سالن کارخونه دودسته دارو قرص به صورت جداگانه بسته بندی شده بودن.
مانی رفت جلو و یکی از بسته های کوچیک رو که توش حدودا ده تا قرص تویه یه بسته پلاستیکی بسته بندی شده بودن برداشت...
مانی:اینا اصل کاری هاست
سورن پوزخندی به مانی زد وبسته رو ازدستش گرفت وبه قرص ها خیره شد
سورن:آره..خوب میشناسمشون..یه دوران از زندگیم رو باهاشون سپری کردم...شدن تنها همدمم هیچوقت یادم نمیره
مانی:هنوزم اهلش هستی؟
سورن:نه..نه..اگه قراره شادی داشته باشم باید طبیعی باشه نه مصنوعی
مانی:پس چرا خواستی باما تو قاچاقشون شریک بشی
سورن بسته رو روی بقیه بسته ها روی میز انداخت وبالبخند گفت:بخاطر اینکه سوداین قرص ها همون شادی طبیعی رو برام میاره منم که عاشق این شادی ام
همه زدن زیر خنده مانی هم زد پشت سورن
مانی:ای کلک...خب قرص های لاغری هم میخواین ببینین؟
متین:آره بدمون نمیاد اونا رو هم ببینیم
رفتیم سمت میزهایی که اونطرف سالن کارخونه بود وچند نفر با روپوش ودستکش های پلاستیکی مشغول بسته بندیشون بودن...
همینطور که از کنار میز راه میرفتیم وبه داروهای در حال بسته بندی نگاه میکردیم مانی برامون صحبت میکرد
مانی:ایناهم یه سری قرص های لاغریه...شربتش روهم داریم ولی زیاد به درد صادرکردن نمی خوره دردسر ونگه داریش سخته ونمیشه اکس هارو توش قایم کرد
عسل:یعنی تواین قرص ها میشه؟
مانی:آره تویه سری از این ها که ته کامیون چیده میشن اون بسته های کوچیک رو قرار میدیم...به همین راحتی
سورن:فردا صبح راه می افتیم؟
مانی:نه فردا صبح بار میزنیم دم دمای غروب راه می افتیم.
متین:پس شب می رسیم ایران؟مشکل گمرکی نداریم که
مانی:نه هماهنگ کردیم به محض رسیدنمون به ایران دوباره جنس هارو ازتو لنچ تو کامیون های مهندس سلطانی بار می زنیم...
متین:مهندس سلطانی؟
مانی:آره دیگه شرکت همکارمون تو ایران...بعد بار زدن با مهندس می ریم ویلای لواسون قرص های خودمون رو بر می داریم و قرص های مهندس رو می دیم بهش
سورن:بعدش چی؟
مانی:بعدش دیگه با ناصرخانه من زیاد چیزی نمی دونم تا همین جاش رو حالا پیش بریم بقیه اش می مونه واسه بعد
سورن:اما ما اومده بودیم بارزدن رو ببینیم
مانی:عجله نکن مهندس صادقی فردا بازدن رو هم می بینی فعلا فکر مهمونی امشب باش...ناهار رو با ما می خورین؟
متین:اگه اشکال نداشته باشه آره
مانی:چه اشکالی پس بریم دفتر من ناهار سفارش بدم...
بعداز ناهار ما اومدیم هتل و متین هم رفت خونه خودش
عسل:سورن؟
سورن:هوم؟
عسل:می شه یه زنگ به خانواده ام بزنم؟
سورن:بزن فقط طولانی نشه ها درمورد پرونده هم صحبت نکن شاید تلفن هامون رو شنود کنن
عسل:یعنی امکانش هست؟
سورن:وقتی نصفه شبی آدم می فرستن تو سوییتمون دیگه این کارکه براشون چیزی نیست
عسل:باشه باشه
نشستم روی تخت وگوشیم رو گرفتم دستم شماره ی خونه رو گرفتم دل تو دلم نبود بعد سه تا بوق گوشی رو برداشتند.
عرشیا:بله بفرمایید
عسل:سلام داداشی چطوری؟
عرشیا:بــــــــــه عسل خانوم گل چه عجب یادی از ما کردی خانوم رفتی اونجا چهار تا اجنبی دیدی پاک ما رو فراموش کردی،نه؟چه خبر؟کی میای؟سوغاتی برامون چی گرفتی؟همه چی خوب پیش میره؟
عسل:یواش بابا کدومش رو جواب بدم حالا؟
عرشیا:همه اش روخب؟
عسل:خبرکه سلامتی .فردا پس فردامیایم ایران ولی معلوم نیست کی بیام پیش شما...سوغاتی رو که تورو خدا بیخیال نمی ذارن برم خرید اینجا...هی همچین بدم پیش نمی ره...جواب سوالات رو گرفتی؟حالا بگوببینم توخونه چیکار می کنی مگه الان نباید شیراز باشی واسه دانشگاهت جناب مهندس کامپیوتر؟
عرشیا:وسط ترم اومدم مرخصی...بی سوغاتی پات رو توخونه نمی ذاری گفته باشم
عسل:باشه بزار ببینم این شوهرم منو می بره خرید یانه
عرشیا:خجالتم خوب چیزیه چه شوهرم شوهرم می کنه وایسا مامان بیاد اگه بهش نگفتم یه آشی برات نپختم...
عسل:مگه مامان خونه نیست؟
عرشیا:نچ...رفته خرید
عسل:ای بابا دلم براش تنگ شده بود خواستم صداش رو بشنوم
عرشیا:پس بگو واس خاطر ما زنگ نزدی...کاری نداری؟
عسل:خیلی خب عرشی جونم قهرنکن دیگه مگرنه از سوغاتی خبری نیست ها
عرشیا:باشه بابا بیا گوشام مخملی من که چشام آب نمی خوره تو چیزی واسه ما بخری
عسل:غزل چی؟غزل خونه نیست؟
عرشیا:چرا تواتاقشه...غـــــزل...غـــــ ــزل بیا عسله...اوه اوه عسل دختره رو انگار بهش گفتم تام کروزه اینقدر هوله
غزل:بده من گوشی رو کم چرت بگو...سلام آجی جونم...خوبی الهی دورت بگردم
همینجوری که می خندیدم:آره فدات شم..تو باز اونطوری دویدی سمت تلفن؟فرش زیرپات گیر نکرد باز؟
غزل:نه مامان بنده خدا از بس که خوردم زمین فرش رو ازاینجا برداشت...صد دفعه گفتم یه تلفن بی سیمی بگیریم کوگوش شنوا؟نگفتی عسلی خوبی خوش می گذره؟از آقاتون چه خبر؟
عسل:بدنیست بیشتر اوقات مهمونی های آنچنانی هستیم جات خالی...آقامون هم که هم چنان عصا قورت داده اونم عصای دومتری یه ذره انعطاف تو وجود این بشرنیست
غزل:آخی بمیرم الهی آجی چی می کشی؟لابدخیلی لاغر شدی نه؟
عسل:نه اتفاقا هیکلم همونه شاید چاقتر هم شده باشم...چه خبر از تو خانوم روانشناس؟تونستی این عرشیای مارو درمان کنی؟
غزل:اون که ازمحالاته...من که هیچ همه استادام هم جمع بشن از پس این پسره برنمیان...
عرشیا:کم پشت سرمن حرف بزنین
غزل:پشت سرچیه؟جلوروت دارم می گم
عسل:غزل آجی دعوا نکنین من خیلی نمی تونم صحبت کنم به مامان وبابا سلام برسون بهشون بگو یه زنگ بهم بزنن حتما
غزل:ای بابا ماکه اصلا حرف نزدیم باشه توهم به آقاتون سلام برسون حسابی هم مراقب خودت باش...می بوسمت خداحافظ
عسل:قربونت برم عزیزم توهم مراقب خودت باش خدانگهدارت عرشیا داداشی خداحافظ
عرشیا:خداحافظ گلم خداحافظ
گوشی رو قطع کردم وچسبوندمش به سینه ام...
چقدر دلم براشون تنگ شده بود...واسه خواهر وبرادرکوچیک وشیطونم.کاش زنگ نمی زدم حالا بی قرارتر شدم...


روی تخت دراز کشیدم وبه بچگی هامون فکر می کردم...به وقتی که من و عرشیا و غزل دور تا دور استخر می گشتیم ومامان چقدر حرص می خورد وهمش می گفت مراقب باشین...
ما 3تا به فاصله ی دوسال ازهم به دنیا اومده بودیم.
عرشیا 24سالش بود و فوق مهندسی کامپیوتر تو دانشگاه شیراز می خوند...یه مغز کامپیوتر حسابی بود...قرار بود دایی بعدتموم شدن درسش تو پلیس فتا براش کارجورکنه...داداشم از منم شر و شیطونتر بود...یه پسرشیرین ودوست داشتنی
غزل خواهرم 22 سالش بود و روانشناسی می خوند...ازما دوتا آروم تر بود شیطنت های من و عرشیا رو نداشت اما تا دلت بخواد باعرشیا تو سروکله ی هم می زدن موندم مامان اینا رو چطوری باهم توخونه تنها گذاشته...هیچوقت خدا باهم نمی ساختن اما بامن خوب بودن بالاخره خواهر بزرگه بودم دیگه هر کدومشون هم برای اینکه خودشون رو تودل من جا کنن کلی شیرین زبونی می کردن که روی همدیگه رو کم کنن...
صدای در افکارم رو پاره کرد
عسل:بله؟
سورن:می شه بیام تو؟
پاشدم روی تخت نشستم.
عسل:بفرمایید
سورن اومد توهنوز لباس های بیرون تنمون بود
سورن:زنگت رو زدی؟
عسل:آره ولی مادرم خونه نبود می خواستم باهاش حرف بزنم که نشد
سورن:اشکال نداره بعدا زنگ می زنی...واسه امشب لباس داری؟
عسل:مگه متین برام نمیاره؟
سورن:نه زنگ زد گفت خودتون برین خرید نمی تونه برات لباس بیاره
عسل:خب پس امشب چیکار کنیم؟
سورن:آماده شو بریم خرید؟
عسل:شماهم می خواین لباس بگیرین؟
سورن:نه من باید کت وشلوار بپوشم که دارم دیگه واسه چی خرید کنم؟واسه تو می ریم خرید.من دیگه حوصله لباس عوض کردن ندارم اگه می خوای لباس عوض کنی زود باش
عسل:باشه یه کم صبرکن حاضرشم
سورن رفت بیرون و من موندم و کمد لباسام...
یه شلوار جین مدل دار که کنارش از بالا تا پایین بند چرم قهوه ای ضربدری کار شده بود رو پوشیدم...با یه پیرهن دکمه دارآستین سه ربع قهوه ای تا زیر باسنم که وسطش یه کمر بند چرم قهوه ای می خورد.
یه کم آرایش مسی کردم وکفشای پاشنه 10 سانتی قهوه ای جلوبازم رو پوشیدم...یادم باشه یه کلاه کابوی هم بخرم تیپم شبیه مکزیکی ها شده بود...اسلحه هم که داشتم...بنگ بنگ...
با ادکلنم دوش گرفتم وعینک به مو رفتم بیرون...سورن از سرتا پای منو بررسی می کرد
سورن:می خوای بری عروسی؟
عسل:کی باتیپ اسپرت رفته عروسی که من دومیش باشم؟
سورن:حوصله مزاحم ندارم ها عسل
عسل:وا مگه من چمه؟من خوشگلم که تقصیر خودم نیست
سورن:اعتماد به نفست ستودنیه
عسل:اگه من خوشگل نیستم پس چرا گفتی حوصله مزاحم نداری؟زود باش اعتراف کن
یه لبخند شیرین دختر کش زد که تازه کشف کردم اونم وقتی می خنده یه چال رو گونه چپش میافته
عسل:چیه می خندی؟زودباش اعتراف کن من بابام قاضیه خوب بلدم اعتراف بگیرم ها
سورن:خیلی خب خوشگل که نه یکم بدنیستی ولی با این زبونی که تو داری بعید می دونم کسی بگیرتت
عسل:پس خبرنداری چندتا چندتا خواستگار رد می کنم آخریش هم یکی از همکارهای خودمون بود
قیافه اش عوض شد با ابروهای بالا داده ولحن موشکافانه پرسید:کی بود حالا؟من می شناسمش؟
عسل:نمی دونم می شناسیش یانه...سرگردکاوه معاون بخش فتا می شناسیش حالا؟
سورن:شهاب کاوه؟
عسل:پس می شناسیش آره خود خودشه
بااخم شونه ای بالا انداخت وروش رو برگردوند و مشغول پوشیدن کفش هاش شد
سورن:فکرنمی کردم شهاب اینقدر بد سلیقه باشه که به توپیشنهاد ازدواج بده ازش ناامید شدم قبلنا خوش سلیقه تر بود
عسل:نگوکه دلت نمی خواست جای اون باشی؟
سورن:اولا مگه جواب مثبت دادی که دلم بخواد جاش باشم؟دوما من عمرا همین چیزی دلم بخواد...مگه جونم رو از سر راه آوردم؟
عسل:خب آره دیگه قضیه گوشت وگربه هست دیگه
سورن: فعلا که جنابعالی متاسفانه زن منی...
عسل:خب خداروشکر که عملیاتمون زود تموم می شه ومنم از بندجنابعالی آزاد می شم
سورن:بدو که حوصله ندارم این حرفا روبشنوم دیربریم مهمونی غر غرهای متین روکی جواب بده؟زود باش...


یکم که گشتیم پشت یه مغازه ی فوق العاده شیک ایستادیم...
چشمم یه لباس پوست پیازی رنگ بلند رو گرفته بود که آستین های بلند وحریر مانند داشت.از روی سینه ام تا بالای زانوم تنگ و سنگدوزی شده بود..که وقتی نور به سنگ ها می خورد خیلی قشنگ نور رو به بازی در می آورد...از زانو به پایین هم حریر بود که نسبتا گشادتر از قسمت بالایی بود...درست مثه ماهی می موند لباسه...خیلی خوشگل وتو چشم بود...
سورن:چشمت رو گرفته،نه؟
باذوق دستام رو کوبیدم به هم وتو چشماش نگاه کردم
عسل:آره خیلی،قشنگه نه؟
سورن:اوهوم...بریم تو؟
دستم رو دوربازوش حلقه کردم یکم متعجب نگام کرد که من اصلا حواسم بهش نبود.حواسم فقط به لباسه بود که هر چه زودتر امتحانش کنم وببینم بهم میاد یانه...مطمئنن که بهم میاد با این هیکل قشنگم
- باز رفتی تو کار اعتماد بنفس نه؟
-بیخیال وجدان نزن تو ذوقم دیگه
-الهی باشه فعلا
سورن:سلام آقا می شه اون لباسی رو که تو ویترین گذاشتین برامون بیارید
بعد با دستش اشاره کوچیکی به لباس مورد نظر کرد و مرد رفت ته مغازه و یه لباس دقیقا مثه همون لباس رو برامون آورد
فروشنده:واقعا خوش سلیقه اید این لباس زیباترین لباس شب مغازه ی ماست
این رو نگی چی بگی آخه ولی خداییش راست می گفت خیلی خوشگل وخواستنی بود...
سورن:کیفت رو بده به من برو پرو کن
عسل:باشه...کیفم رو دادم دستش و با ذوق رفتم تو اتاق پرو تا بپوشمش...دل تو دلم نبود پوشیدمش و برگشتم سمت آیینه...
وای خدای من چه خوشگل شدم نورلامپ های سفید اتاق می خورد به سنگ دوزی های لباس و حسابی برق می زد...
منم که عاشق چیزای برق برقی...تازه فهمیدم حریرهای آستین هاش و پایین لباس اکلیل دار بود و می درخشید...وای خدا نمی رم از ذوق خوبه...
-درسته بهت میاد ولی سروان کولی بازی در نیار
-توچرا دقیقا من هر وقت خوشحالم تو به من ضد حال می زنی؟درضمن سروان گفتنت دیگه چیه؟
-می گم بگم سروان شاید یکم ازخودت خجالت بکشی...
سورن:عسل نپوشیدی؟
عسل:چرا..چرا..پوشیدم یه دقیقه وایسا..
در رو باز کردم سورن دستش رو گذاشته بود رو دیوار اتاق و کج ایستاده بود وپاهاش رو به طور قشنگی ضربدری کنار هم گذاشته بود...نگامو که وضعیت بدنش گرفتم تازه متوجه صورتش شدم...خیره شده بود بهم وبا یه برق تحسین آمیزی تو چشماش نگام می کرد
عسل:چطوره؟خوبه نه؟
بازهم هیچی نگفت انگار که مات من شده بود.دستی جلوی صورتش تکون دادم.انگار که تازه به خودش اومده بود سری تکون دادوپرسید:چیزی گفتی؟
عسل:خوبی سورن؟حواست کجاست؟می گم چطوره؟خوبه یانه؟
سورن تا اومد حرفی بزنه متوجه فروشنده شدم که ازپشت میزش داشت سمت ما می اومد و خیره به من نگاه می کرد.
با انگلیسی غلیظی گفت:من به شوهر شما حق می دم که زبونش بند بیاد این لباس درتن شما واقعا زیباست...عین مهتاب می درخشید
ناخداگاه نیشم شل شد:ممنونم
سورن با اخم به فروشنده نگاه کرد و انگار که دوباره اون سورن گند دماغ سر و کله اش پیداشده باشه گفت:آره خوبه درش بیار بیا بیرون..منم می رم حساب کنم
نیشم بسته شد پسره ی...3 ساعت داره خیره من ونگاه می کنه و فکش می خوره به زمین حالا می گه خوبه...اونم بااون لحن مسخره اش...واقعا که...خدا به داد زنش برسه
-ببخشید وسط بد وبیراه هاتون می پرم ها فکرکنم در حال حاضر شما زن آقا سورنی...
-خب خدا بیاد به دادمن برسه دیگه
لباس رو از تنم در آوردم وبا قیافه ی آویزون رفتم بیرون ولباس رو روی پیشخوان گذاشتم.
فروشنده هم لباس رو برام بسته بندی کرد وداد دستم.سورن هم که قبل اومدن من حساب کرده بود دستم رو گرفت وبعد از خداحافظی زیر لبی که منم نشنیدم اومدیم بیرون...محکم دستم رو گرفته بود وتویه پاساژقدم می زد
عسل:سورن می شه دستم رو آرومتر بگیری دستم کبود شد
فشار دستش رو کمتر کرد...
عسل:حالا کجا می خوایم بریم؟
سورن:کفش واسه لباست نمی خوای؟
عسل:چرا...اما بااین اخم ها نه.چیزی شده؟
سورن:دوست ندارم وقتی یه لباسی می پوشی هزارتا چشم هیز نگات کنه...توامانتی دست من...این که فروشنده بود و کلی دختر روزی هزاربار تو مغازه اش رفت و آمد می کنه اینجوری آب از دهنش راه افتاده بود دیگه تو مهمونی امشب که...
عسل:می خوای لباس رو پس بدم که راحت باشی تو؟
سورن:بیخیال بهت می اومد حیفه فقط از کنارم تکون بخوری خونت حلاله ها گفته باشم
عسل:اینطوری که من می بینم همیشه خونم حلاله
بهم نگاه کرد ویه لبخند کمرنگ بهم زد
سورن:اونجا یه کفش فروشیه بیا اون سته فکرکنم به لباست بیاد
به اونجایی که سورن اشاره می کرد خیره شدم راست می گفت یه ست کیف وکفش برق برقی خوشگل رنگ لباسم.اونم خریدم.
یه بلیز مردونه هم رنگ لباسم واسه سورن گرفتیم که یکم تو مایه های شکلاتی بود...بعد صرف یه لیوان نسکافه خوش طعم به سمت هتل حرکت کردیم
سورن:من می رم دوش بگیرم توهم آماده شو که دیر نریم
عسل:منم می خوام برم دوش بگیرم آخه
سورن:من زود میام یه چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه
اینو گفت و پرید تو حموم...یکم با گوشیم سرگرم شدم و بازی کردم.خداییش راست می گفت حموم هاش بیشتر از ده دقیقه طول نمی کشید.با یه حوله تن پوش سورمه ای اومد بیرون
سورن:بیا برو نوبت توهه
به سرعت باد پریدم توحموم.باز این انواع بوها رو تو این حموم راه انداخت...چقدر این شامپو داره آخه...
یه نیم ساعتی تو حموم بودم و بعد تو رختکن حوله مو پوشیدم و رفتم بیرون.خدارو شکر حوله هامون تن پوش بود و از تمام اتفاقات یهویی(ناگهانی) می شد جلوگیری کرد.
جز اون یبار توخونه ی متین که حوله مو نبرده بودم.وقتی رفتم تو اتاق سورن تو اتاق نبود.منم تند تند حاضر شدم.
لباس خوشگلم رو پوشیدم و یه ارایش پوست پیازی گلبهی کردم که درخششم رو دو چندان می کرد.رفتم تو اتاق سورن حاضر بود نشسته بود رو به روی تلویزیون و داشت خبر نگاه می کرد.


عسل:من حاضرم بریم
سرشو برگردوند یه نگاه گذرا بهم کرد و دوباره به صفحه تلویزیون خیره شد.
سورن:بزار اخبار رو ببینم الان تموم می شه
عسل:جواب متین رو خودت می دی ها.خود دانی
شونه ای بالا انداختم و رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب برای خودم ریختم و نصفش رو سر کشیدم و بقیش رو گذاشتم رو میز.
سورن که معلوم بود اخبارش تموم شده از پشت سرم گفت:یه لیوان آبم برای من بریز
برگشتم و نگاش کردم.خیره شد تو چشام.چشم ازش گرفتم.
عسل:هر کی آب می خواد خودش برای خودش می ریزه
سورن:اوه چه بداخلاق...
دست برد و لیوان منو برداشت از روی میز و درست از قسمتی که رد رژلب گلبهی رنگم روی لیوان بود اب خورد.
تا خواستم بگم که نخور اون لیوان من بود همه ش رو سرکشید
عسل:تو دیوونه ای واقعا خب برای خودت آب می ریختی دیگه این چه کاری بود.
سورن:حوصله نداشتم خب...
بعد چشمکی زد و رفت تو حال...
سورن:اونجوری منو نگاه نکن بدو دیگه عسل دیر می شه ها.
یکم از شوک کارش دراومدم و کیفم رو برداشتم و دنبالش رفتم بیرون...تو آسانسور کنارش ایستادم.دستم رو محکم گرفت تو دستش...یا خدا این دیگه چرا اینجوری شد؟نکنه شب آخری گفته حیفه حالش رو نبرم بزارم بره نکنه یه کاری کنه...خدایا خودت هوامو داشته باش...
یکم سعی کردم که دستم رو از تو دستش در بیارم که دستم رو محکم تر گرفت...رنگ نگاهش از اون سورن بی تفاوت به سورن جدی بدل شد...این آدم بشو نیست...یهو مهربون می شه جدی میشه تعادل رو حی نداره این بشر...خدایا خودت شفاش بده...
سورن:چیه چرا اونجوری به من زل زدی؟بیا بیرون دیگه...به خدا آسانسور پایینتر از پارکینگ نمی ره ها..
یه پشت چشمی براش نازک کردم و اومدم بیرون از آسانسور هنوز دستم رو تو دستش گرفته بود...
عسل:می شه دستم رو ول کنی
سورن که دوباره جدی شده بود(گفتم تعادل روحی روانی نداره...در جریان هستین که؟)نه نمی شه...
عسل:می شه بپرسم چرا؟
سورن:اوهوم می شه...بپرس
یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم و با لحن تمسخر آمیزی گفتم
عسل:خب چرا دستم رو ول نمی کنید جناب سر...
نگاه سریع سورن باعث شده بقیه کلمه سرگردم رو بخورم
سورن:یوقت اونجا از اون سوتی ها ندی ها
عسل:خیلی خب حالا...جواب سوالم رو ندادی
سورن:واسه اینکه امشب بگی نگی یکم تو چشمی و قشنگ شدی نمی خوام با مزاحم جماعت در بیافتم...پس از همین الان تا آخر مهمونی دستت رو از دست من جدا نمی کنی...فهمیدی؟
عسل:خب یه مشکلی هست...نمی شه
سورن:چه مشکلی؟چرا نمی شه؟
عسل:خب اگه یه کدوممون گلاب به روتون بخوایم بریم دستشویی اونوقت نمی شه همچنان دست تو دست هم باشیم که...
رنگ نگاهش از اون حالت موشکافانه وپرسشگرانه به رنگ مهربون تری تغییر یافت.
- اوه جونم رفتی تو کار مودبی و این حرفا من واقعا به تو افتخار میکنم به عنوان یه وجدان...رنگ شناسی نگاهتم خوب شده ها جدیدا....
- ای بابا بزار حرفمو بزنم وجدان رشته کلامم رو پاره کردی...
سورن پوزخندی زد وگفت:خب اونم راه داره من پشت در منتظرت می مونم
عسل:خب اونجوری من راحت نیستم
کلافه دستی توموهاش فرو کرد وگفت:وای...عسل بسته...یه فکری می کنیم حالا واسش...فقط اونجا خواهشا از من یا متین دور نشو سوار شو از کار وزندگی مون انداختی بابا با این حرفای...
عسل:او او او...حواست رو جمع کن ها با من درست حرف بزن
سورن:ببخشید سرکار خانوم پرنسس
پشت چشمی براش نازک کردم و دستم رو بردم سمت ظبط و روشنش کردم... سرمو کردم به سمت پنجره و زیر لب با آهنگ همخونی می کردم...
تو رو دیدم نفسم بنداومد
دل من یک دفعه یه حالی شد
نمی دونم که هوا سهمگین بود
یازمین زیر پاهام خالی شد
من به چشمای خودم شک کردم
این همه می شه مگه زیبایی؟
مثه تو حتی تو خواب هامم نیست
نمی شه حتی بگم رویایی
به خودم اومدم وحس کردم
تو بهشتم اما این دنیا بود
توزمان گم شدم و هرلحظه
مثه یه خاطره از فردا بود
من هنوزم به چشمام شک دارم
تو هنوزم با منی اینجایی
اگه بیداریه من دیوونم
اگرم خوابه که تو رویایی
من به چشمای خودم شک کردم
این همه می شه مگه زیبایی؟
مثه توحتی توخواب هامم نیست
نمی شه حتی بگم رویایی
(خاطره فردا-خواجه امیری)
با خودم داشتم فکر می کردم نکنه سورن این آهنگ رو برای من گذاشته

 

"باز رفتی تو فاز توهم؟ خوبه خودت ضبط رو روشن کردی ها!" ای بابا راست می گی. خب شایدم از قصد گذاشته روی این آهنگ که وقتی من ضبط رو روشن کردم این آهنگ بیاد! "وای، تو آدم نمی شی." بی ادب! خودت آدم نمی شی وجدان بد.
در حال دعوا با وجدانم بودم که رسیدیم به یه باغ خوشگل. تا حالا تو این ویلاشون نیومده بودیم. یه باغ بزرگ بود که کمی پیاده روی داشت و راهش با سنگ ریزه پوشیده شده بود و دو طرفش پر از درخت بود. کم کم به وسط های باغ رسیدیم. یه استخر به صورت ال مانند کنار ساختمون سه طبقه ی سفید رنگ وجود داشت. تلالو نور آب روی ساختمون افتاده بود و به ساختمون جلوه قشنگ تری می بخشید. مهمونی اصلی تو یه باغ کنار استخر بود. دور همی؟ آره جون خودتون. این دور همیه؟ این شلوغی انگار عروسیه.
مانی- درود بر مهمونای عزیز تازه واردمون.
سورن و متین باهاش دست دادن. منم با اکراه دستم رو به سمتش دراز کردم. دستم رو بوسید و چشمکی زد که از نگاه تیزبین سورن پوشیده نموند.
مانی- مثل این که ستاره امشب پیدا شد. ستاره که نه البته ...
نگاهی از سر تا پای من کرد و ادامه داد:
- ماه امشب پیدا شد. واقعا فوق العاده می درخشید پرنسس زیبا.
سورن دستم رو بیشتر تو دستش فشار داد و منم مجبور شدم با وجود دردی که تو دستم احساس می کردم لبخند مصنوعی بزنم و در جواب مانی که با اون چشمای هیزش داشت منو می خورد بگم:
- ممنون شما لطف دارید. سارا جون کجاست؟
مانی اخماش رفت تو هم وگفت:
- نمی دونم.
شونه ای بالا انداخت و با ببخشید کوتاهی به سمت چندتا مرد دیگه رفت.
- این چش بود؟
سورن- به ما چه آخه؟
متین- مثل این که با سارا بحثشون شده و با هم کات کردن.
- نه! بابا یعنی تا این حد؟ چرا آخه؟ سر چی؟
متین- فعلا که این جوری شده. منم نمی دونم.
سورن- بیا، گل بود به سبزه نیز آراسته شد. اون موقع که سارا تو بغلش بود چشم از عسل برنمی داشت، حالا که دیگه با اونم تموم کرده همش می خواد دور و بر این بپلکه.
متین- باید حسابی مواضبش باشیم.
- بابا اون قدرام خطرناک به نظر نمیاد.
متین- هست خانومی. من از گندای اون خبر دارم. وقتی با سارا هم بود کلی دختر دور و برش بود. چشمای هیز اون سیری ناپذیره.
عسل- پس خوب شد گورش رو گم کرد و رفت.
سورن مهربون تر نگاهم کرد و دهنش رو آورد دم گوشم.
سورن- دیدی گفتم پیشم باش؟ اون گرگه دندونش رو تیز کرده واست ها.
- خودم می دونم. نصیری داره میاد طرفمون، بسته.
چند ساعت گذاشت. لعنتی حالم به هم خورد از این مهمونی آخرشون. دیگه شورش رو درآوردن. یه مشت آدم ریختن کنار هم هی نوشیدنی می خورن و به در و دیوار می خندن و چهار نفر اون وسط قر می دن و بقیه هم با چشماشون هم دیگه رو بر انداز می کنن که فلانی چی تنش بود، موهاش و دیدی فلان بود پلان بود. زهرمارم شد این مهمونی چرت و پرت. خوب شد سورن جوش آورد و سریع برگشتیم، وگرنه اسلحم رو درمی آوردم یکی یه دونه تیر تو مغز پوکشون خالی می کردما، مخصوصا اون مانی بی همه چیز از اول تا آخر مهمونی زل زده بود بهم و با یه لبخند مسخره کج نگاهم می کرد. خوب شد سارا گذاشتش رفت. مردک وقتی با سارا بوده با چند نفر دیگه رابطه داشته. ولی به خاطر این که سارا وضعش توپ بوده نمی خواسته سارا رو از دست بده و نذاشته بود سارا از روابط مخفیانه آقا بو ببره. آخر سرم یکی از معشوقه های چشم آبی خارجی آقا که ازش باردار شده بود اومد و همه چی رو گذاشت کف دست سارا. همه این هارو خودم تو مهمونی از این ور و اون ور کشف کردم. پس چی فکر کردین؟ به من می گن سروان عسل آرمان! خانوم مار پل هم یه مدت زیر دست خودم کار می کرد. دیدم هی، همچین بدک نیست گذاشتم بره تنها واسه خودش کار کنه.
"چقدر حرف می زنی تو!" وجدان نزن تو ذوقم اصلا حوصله ندارما. ندیدی سورن نزدیک بود مانی رو خفه کنه؟ "اوه خداییش راست می گی." پس چی که راست می گم؟ ولی خداییش خیلی حال کردم وقتی مانی با اون چشم های هیزش داشت منو می خورد و اومد درخواست رقص بده سورن حالش رو گرفت و با اون استایل خشنش گفت "خودش صاحب داره، اگه بخواد برقصه با خودم می رقصه آقا مانی." نه خداییش حال کردم مانی هم عین این دخترهای لوس و افاده ای پشت چشم نازک کرد و رفت اون ور، ولی تا آخر مهمونی این قدر بهم زل زد که سورن جوش آورد و گفت بریم هتل. اونم بعد از صرف چند تا گیلاس نوسیدنی. خدا به دادم برسه. کار دستم بده یه وقت؟ می شم عین این سریال های آبکی ماهواره و فارسی وان! همه چی از یه مستی شروع می شه، بعد تخت خواب و بعدشم دیالوگ همیشه تکراری "اوه عزیزم من از تو حاملم. ما نمی تونیم از هم جدا بشیم، نه."
به افکار خودم خندیدم، اونم بلند بلند. این قدر تنها موندم و با یکی درد دل نکردم که دیوونه شدم و زدم به سیم آخر. آی غزل؟ آی غزل؟ کجایی دختر؟ دلم برای این که بپریم رو تختم و تا صبح کلی باهم درد دل کنیم و آخرشم چندتا بالش تو سر هم بکوبیم و بخوابیم تنگ شده. این قدر با این وجدانه هم حرف زدم اونم دیوانه کردم.
سورن- عسل کجایی تو؟ چی کار می کنی دو ساعت تو اتاق؟
اوه اوه این اومد. خدایا کمکم کن عقلش سر جاش باشه. با ترس رفتم در رو باز کردم و آروم گفتم:
- بله؟ چیزی شده؟
سورن- تو که هنوز لباس هات رو درنیاوردی. واسه چی می خندیدی؟ با کی حرف می زدی؟ ها؟
- با کسی حرف نمی زدم به خدا.
سورن- خودم صدای خنده هات رو شنیدم، یه چیزهایی هم داشتی می گفتی. گفتم با کی داشتی حرف می زدی؟
- گفتم که هیشکی. داشتم با خودم حرف می زدم.
سورن- تو چشم های من نگاه کن.
صداش رو بلندتر کرد و جوری محکم گفت که چهار ستون بدنم لرزید.
- گفتم به من نگاه کن.
آروم سرم رو آوردم بالا و به چشم های به خون نشستش نگاه کردم. یک قدم کامل هم باهام فاصله نداشت و تو چهارچوب در ایستاده بود. آب دهنم رو قورت دادم. خداییش خیلی ترسناک شده، مخصوصا که دهنشم بوی بد می ده. اشهد ان ...


سورن- کی بود؟
- به خدا ...
سورن کلافه دستی تو موهاش فرو کرد و گفت:
- مانی بود؟
هوی هوی هوی، این چی فکر کرده با خودش؟ نه مثل این که آروم جلوش بایستم پررو می شه دور برمی داره.
- تو چی فکر کردی؟ هان؟ مثل این که یادت رفته واسه ی چی این جاییم؟ ما این جاییم که اون آشغال ها رو بکنیم تو زندون. اون وقت تو می گی مانی بود؟ مگه خرم با اون حرف بزنم؟ نه مثل این که زیادی خوردی زده به سرت.
سورن- چرت نگو. من حد خودم رو می دونم. نترس بدحال نیستم. مثل تو که نیستم اون دفعه ...
- بس کن. خوبه خودتم دیدی که اونا به زور ...
سورن- خیلی خب، تمومش کن. فقط خوب به این حرفایی که می زنم گوش کن. فردا ما بعد از بار زدن با لنچ می ریم ایران. از بخت بد ما من و تو باید بریم و مانی هم قراره با ما بیاد. ازت خواهش نمی کنم، دستور می دم فقط به وظیفت به عنوان یه افسر فکر کنی و بهش میدون ندی.
- من تا حالا به اون میدون دادم آخه؟
سورن- هیـــس! وسط حرفم نپر. ما قراره چند روز باهم باشیم. کارمون از این به بعد سنگین تر میشه، مثل الان مهمونی و بخور و بریز و بپاش نیست. متین هم معلوم نیست دقیقا کی بیاد. بعضی اوقات ممکنه برام کار پیش بیاد و تنهات بزارم. می خوام خیالم از همه بابت راحت باشه. باشه؟
- من که به اون نه میدون می دم نه کاری می کنم که بیاد سمتم. بهم شک داری؟
سورن- نه بهت شک ندارم و نخواهم داشت، اما من مَردم، همجنس هام رو خوب می شناسم، مخصوصا جنس مانی خوب دستم اومده. این چند وقته فهمیدم چه ناجنسیه، پر شیشه خرده س. می خوام مراقب خودت باشی. تو یه افسری، یه سروان، می دونم می تونی مواظب خودت باشی، اما می خوام بهم قول بدی که خیالم راحت تر باشه، باشه؟
- باشه، قول می دم. مراقب خودم هستم. یادت نرفته که من بهترین مامور بودم که باهات فرستادن؟ من ماموریت های زیادی تنهایی رفتم، از پس خودم برمیام آقا.
یه لبخند کوچیکی زد و گره کراواتش رو شل کرد. رفت تو هال و خودش رو پرت کرد رو کاناپه. نه خدا رو شکر حالش اون قدرها هم بد نبود. عین بچه آدم داشت حرف می زد. خب زیادم نخورده بود، من شلوغش کردم. فکر کردم همه مثل منن با چند قطره کار دست خودشون بدن. لباسام رو عوض کردم و رفتم تو هال. آخی! نازی! چه مظلوم خوابش برده. با همون لباس ها رو کاناپه خوابش برده بود. موهای صافش یه کم رو پیشونیش ریخته بود. کتش رو دسته مبل انداخته بود. برش داشتمش و کشیدم روش. تلویزیون رو هم خاموش کردم و رفتم تو آشپزخونه. اصلا خوابم نمی برد. یه کم برای خودم میوه برداشتم و رفتم تو اتاقم. موقع چمدون بستنم یکی از رمان های م.مودب پور رو که از کتابخونم برداشته بودم، باز کردم. این کتاب رو تازه خریده بودم و هنوز وقت نکرده بودم بخونمش. گفتم بیارم تو سفر حوصلم سر رفت بخونم. رمان گندم رو باز کردم و دمر دراز کشیدم رو تخت. پاهام رو تکون می دادم و می خوندم. به جاهای با حالش رسیده بودم. چقدر از دست کامیار خندیدم. توی بهر داستان بودم که دیدم یه دفعه صدای گرومپ از تو هال اومد. گوشیم رو گذاشتم لای کتاب و کتاب به دست بدو بدو رفتم تو هال. وای، خدایا!
سورن- کـوفت! به جای خندیدن بیا بهم کمک کن.
ولی من نمی تونستم یه ثانیه هم از جام تکون بخورم. همین طوری دلم رو گرفته بودم و می خندیدم. سورن از بالای کاناپه پرت شده بود پایین و در حین افتادن سرش خورده بود به میز وسط سالن که ارتفاع نسبتا کوتاهی داشت و جلوی کاناپه بود. از خدا بی خبر کنار کاناپه نشسته بود. چشماش خمار خواب بود و موهاش به صورت شلخته تو صورتش ریخته بود. وای که چقدر بامزه شده بود. دلم براش سوخت. خیلی ضد حاله تو خواب شیرین پرت شی پایین. یه بار یادمه با بچه های دبیرستانمون اردو رفته بودیم جنوب. شب تو اردوگاه یکی از بچه ها از طبقه دوم تخت پرت شد پایین. همه فهمیدن و بیدار شدن. وقتی صبح بهش گفتیم، گفت "نه بابا؟ یادم نمیاد!" سوژه خنده شده بود خفن. الانم اگه صبح به سورن بگم لابد یادش نمیاد.
سورن- چرا بر و بر من رو نگاه می کنی آخه؟
- ببخشی ... ببخشید!
خندم رو به زور خوردم و رفتم کنارش نشستم و دستش رو گرفتم و نشوندمش رو کاناپه.
- پاشو، پاشو نگاه کن پیشونیش رو، داره خون میاد. تو خواب کشتی می گرفتی؟
سورن- نه به خدا، اصلا نمی دونم چی شد.
- وایسا برم برات چسب بیارم.
کتابم رو گذاشتم روی میز و رفتم تو دستشویی یه چسب زخم برداشتم و یه لیوانم آب قند درست کردم. بیچاره ترسیده بود دیگه. رفتم تو هال که دیدم سرش رو کرده تو گوشی من و داره با اخم یه چیزی می خونه. اخمام رو کردم تو هم و لیوان رو گذاشتم رو میز و گوشیم رو خواستم از تو دستش بکشم بیرون که محکم تر گرفتش و با خشم بهم خیره شد.
- بهتون یاد ندادن تو حریم شخصی افراد دخالت نکنید؟ گوشیم رو بده بهم ببینم.
سورن- بدم که چی بشه؟ جواب آقا رو بدی؟
- آقا کیه؟ چی می گی تو؟ نصفه شبی زده به سرت ها.
سورن- بیا بگیر ببین چی می گم.
گوشیم رو پرت کرد سمتم که تو هوا گرفتمش. ای بابا، این یارو تا منو بدبخت نکنه ول کن نیست. مانی اس ام اس داده بود، اونم چه اس ام اسی!







برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: